VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

MeemHaddadi

@MeemHaddadi

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

قلاب

رنج در خلق هنر

تصور کن درون تو حلقه‌ای وجود دارد و قطعه‌ی دیگر آن، قلابی است که این حلقه به شدت کشش دارد به آن آویخته شود؛ هر قلاب و حلقه‌ای باهم چفت نمی‌شوند اما حلقه بالاخره قلاب خودش را پیدا می‌کند. این کششِ ناگزیر علی‌رغم میل ما قلاب و حلقه را بهم چفت می‌کند، ما سعی می‌کنیم خودمان را ازش خلاص کنیم اما بعدش اسیر قلاب‌های دیگری می‌شویم و قرار هم نیست متوقف بشود چون ما ذاتاً پر از حلقه‌ایم.

انسانِ پر از حلقه که قلاب‌ها به سمتش هجوم می‌آورند

همیشه چیزی برای نارضایتی و ناخشنودی وجود دارد حتی وقتی زندگی‌مان مملوء از آرامش و آسایش است ما آنقدرها راضی نیستیم؛ شاید چون هنوز چیزهایی هستند که بتوانیم ازشان خرده بگیریم یا اگر هم نیستند، دلمان می‌خواهد که باشند آخر حس می‌کنیم زندگی‌مان خیلی کسل‌کننده و بی‌هیچی شده، اصطلاحاً دنبال دراما می‌گردیم یا می‌خواهیم برای خودمان دردسر درست کنیم وقت‌هایی هم هست که تازه یک درامایی را پشت سر گذاشته‌ایم و رخ دادن درامای جدید خیلی منوط به آدمی است که تحت‌تأثیر دراماهای قبلی به آن تبدیل شده‌ایم؛ به گمانم روانشناسان از آن به طرحواره، سایه و یا ناخودآگاه یاد می‌کنند همان چیزهایی که تو را ساخته‌اند و قبل از اینکه بفهمی چقدر رویت تأثیر دارند باعث می‌شوند ماجراهای بعدی‌ات را رقم بزنی. ما می‌خواهیم یک زندگی راحت و عافیت‌طلبانه داشته باشیم اما نمی‌دانیم چرا همیشه خودمان را وسط مهلکه پیدا می‌کنیم مثل خواب‌هایی که می‌بینی، ابتدایش را به خاطر نداری همیشه از وسط ماجرا می‌رسی.

قلاب دست می‌اندازد و از گلو حلقه را می‌گیرد، تابش می‌دهد و با خودش این‌ور و آن‌ور می‌کشد. وقتی در تپش قلب، مورمور شدن، در سوزش معده و خیسی چشم‌هایت حسش کردی، می‌فهمی که دیگر اسیر قلاب شده‌ای حالا تویی و تمام انرژی و عواطف و افکارت که می‌خواهد بر کاهش این کشمکش متمرکز شود؛ همانند قطره‌ی مرکب در آب، در وجودت پخش می‌شود و به نقطه‌نقطه‌ی جسم و روحت سرایت می‌کند. گاهی حس می‌کنی دوست داری باهاش ور بری مثل کندن خون لخته‌شده‌ی زخم، دردناک ولی به طرز وسواس‌گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر است، گاهی هم کِسِلَت می‌کند و دیگر نسبت بهش بی‌تفاوت هستی، گاهی حس می‌کنی آنقدر باهاش آشنایی پیدا کرده‌ای که برایت یک امر بدیهی و مسلم است، گاهی حتی باورت نمی‌شود که عاشقانه دوستش داری و با آن خو گرفته‌ای! باز به خودت یادآور می‌شوی که می‌خواهی ازش خلاص بشوی ولی نمی‌دانی منِ بعد از خلاصی همین من خواهد بود یا نه.

 از درون این کشمکش به تو فشار می‌آورد حالا وقتش است که بریزیش بیرون، بنویسیش، بکِشیش، بشنویش، بسازیش و از داخل سنگ و چوب بیرونش بیاوری، دستِ بی‌قرارِ تو بدون برخاستن از روی صفحه، پیوسته خطوطی را طراحی می‌کند نمی‌توانی جلویش را بگیری و حتی مکثی بدهی مثل وقتی که بچه بودی و دور خودت می‌چرخیدی و می‌چرخیدی تو روی پاهایت مثل فرفره بودی سرت گیج می‌رفت ولی تا تعادل برقرار بود نمی‌شد متوقف شد درنهایت وقتی که انرژی جسمانی دیگر پاسخگو نیست دستت را از روی صفحه برمی‌داری، چرخش متوقف می‌شود و منتظر می‌شوی تا سرگیجه فروبنشیند. وقتی که نگاهش می‌کنی شاید خیلی دوستش نداشته باشی، نمی‌دانی اصلاً این شکل و شمایل زیبا محسوب می‌شود یا نه؛ آن نقاشی، مجسمه، یا آن نوشته هرچه که هست، به بچه‌ای ناخواسته می‌ماند، خوشایند نیست، هربار که تجسم درد و ناراحتیِ تو جلویت بالا و پایین می‌پرد برای تو یادآور خیلی چیزهاست اما حس می‌کنی آنچه خلق کردی در دنیای بیرون از تو برای خودش می‌گردد و این بخش از تو که انقدر زنده است را دوست داری، هرچقدر هم دردناک تو را به خودت یادآور می‌شود و بیشتر احساس زنده بودن می‌کنی.

 

درد استخوان‌های از چند جا خرد‌شده، ناتوانی‌ای که همیشه همراه تو است[۱]، دردِ وقتی که امید و آرزوی فرزند داشتن به تشتی از خون زیر پاهایت بدل می‌شود[۲] و عاشقانه‌هایی که همیشه باید درپی آن دوید[۳]. (فریدا کالو) 

درد شکست‌های پی‌درپی در کار، یأس و سرخوردگی از جانب خانواده، درخواست‌های عاشقانه‌ای که مکرراً رد می‌شوند، همدردی با قشر ضعیف[۴] و تلاش ابدی و مادام‌العمر برای پیدا کردن مسیر خودت و هرگز ناامید نشدن[۵]. (ونسان ون‌گوگ)

درد عشقی آتشین و پرسوز و گداز که از دل سنگ و فلز دست‌های ملتمس و چهره‌های غمگین[۶] و ژست‌های رمانتیک را بیرون می‌آورد[۷]. (کامی کلودل)

دردِ فقدان تنها مأمنی که از دست سرکوفت‌ها و زور و فشار، به آن پناه می‌بردی و حالا جز به یاد او نقاشی کردن، تسکین دیگری نداری. (لوئیس وِین)

 

گاهی این دردها زاویه‌ی دید جدیدی به تو می‌دهند و تو از آن به بعد همه چیز را جور دیگری می‌بینی جور دیگری می‌شنوی و این جورهای دیگر را در شیئ‌ای بازتاب می‌دهی، دیده‌های دیگر به دیدگاه تو نگاهی می‌اندازند، برای برخی مفهوم نیست، برای برخی زیاده‌روی است و برای آن‌ها که آویختگی‌های مشابهی را با قلاب‌ها تجربه کرده‌اند کمی آشناست... در آن لحظه با خودت فکر می‌کنی اگر بدانی که یک مجسمه از چه دردی ساخته شده و یا یک نقاشی از چه رنجی رنگ گرفته، شاید بتوان فهمید دیده‌ای که به آن خیره شده نیز رنج‌هایی از همان جنس سنگ و چوب و از همان نوع پیچ‌و‌تاب حرکت قلمو را در خود دارد.


[۱] - تابلوی «ستون شکسته» ۱۹۴۴

[۲] - تابلوی «بیمارستان هنری فورد» ۱۹۳۲ نام‌های دیگر همین اثر: آرزوی گمشده/ تخت پرنده

[۳] - تابلوی «خودنگاره با موهای کوتاه» ۱۹۴۰

[۴] - تابلوی «سیب‌زمینی‌خواران» ۱۸۸۵

[۵] - ون‌گوگ: «من همواره آنچه هنوز نمی‌توانم انجام دهم را انجام می‌دهم که یاد بگیرم چگونه انجامش دهم.»

[۶] - مجسمه‌ی «تمنا» (The Implorer) ۱۸۹۸

[۷] - مجسمه‌ی «والس» ۱۸۸۹


منابع:

مستند فریدا

فیلم سینمایی فریدا 

پادکست رخ: داستان زندگی فریدا کالو

پادکست رخ: داستان زندگی ون‌گوگ 

فیلم سینمایی زندگی الکتریکی لوئیس وین

فیلم سینمایی کامی کلودل

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.