حقیقت تلخ
ما فرشته نیستیم
از خواهر کوچکم متنفرم! بیمقدمه و بیرحمانه است اما به هرحال احساس حقیقیام را کوتاه و گویا بیان میکند. نمیتوانم نسبت به کسی که بددهن، غیرمنطقی و زودجوش است، و با ایجاد تشنج در خانه عرصهٔ زندگی را برایم تنگ میکند، احساس دیگری غیر از تنفر داشته باشم! راستش کاملاً به خودم حق میدهم که از او عاصی و متنفر باشم!

موارد دیگری هم هست که بدون شنیدن حرف طرف دوم دعوا یا داوریِ سوم شخصی، حق را به خودم دادهام. بهگمانم این همان حق بهجانبی کاذبی است که در همهٔ افراد وجود دارد.
حتماً شنیدهاید که میگویند «هر کسی شخصیت اصلی داستان زندگی خودش است.» حتی متواضعترین افراد نیز از بدو تولد، خودشان را مرکز جهان اطرافشان دانستهاند. همهی ما در مسائل کوچک و بزرگ باور داریم که آدم خوبی هستیم؛ حق با ماست و همیشه بیشترین سود و کمترین ضرر باید از آن ما باشد! اگر از کسی رنجیدیم، مقصر قطعاً اوست و خودمان هیچ گناهی نداشتهایم. راحت دیگران را قضاوت میکنیم و انگشت اتهام به سمتشان میگیریم بدون اینکه اندکی رفتار خود را زیر ذرهبین بسنجیم. همیشه درگیر این هستیم که به عنوان شخصیت اصلی، برنده بشویم اما غافل از اینکه شاید تبدیل به شخصیت منفی داستان زندگی شخص دیگری شده باشیم! این همان حقیقت تلخی است که بارها در زندگیام رخ داده است.
درست است، رفتارهای خواهرم زننده و غیرقابل قبول است اما با نگاه کردن به درون خودم، به یکی از آن حقیقتهای تلخ رسیدهام؛ گویا در داستان زندگی خواهرم، آنچنان هم شخصیت خوبی نبودهام! جدا از اینکه میتوانم انعکاس برخی رفتارهای نادرستم را درون او ببینم، شاید اگر آدم بهتری میبودم، میتوانستم از او نیز آدم بهتری بسازم و او به نسخهی بهتر و دوستداشتنیتری از خودش پرورش مییافت.
به خوبی یادم است زمانی را که کودک تنهایی بود و من چه دیر فهمیدم که مرا به چشم تنها رفیقی میدید که میتوانست داشته باشد. در جواب تمام جلب توجههایش، همان حس کذایی حق بهجانبی را داشتم که میگفت چرا باید مجبور باشم با همچین موجود مزاحمی سر و کله بزنم و همین، بدون اینکه متوجه باشم، از من یک آدم خودخواه و بیملاحضه ساخته بود.
شبها طاقتم را طاق مینمود از بس پافشاری میکرد تا برایش قصه بگویم؛ آخر، عاشق داستانهای من درآوردیم بود. هرگز اتفاق نیفتاد که منِ بیحوصله، به جای نهایتاً سه جمله چرت و بیربطی که سرهم میکردم تا او را از سرم باز کنم، یک داستان درست و حسابی برایش تعریف کنم. هرگز آن همه اصرارش برای اینکه او را هم در بازیهایم راه بدهم، دل سنگم را آب نکرد. بدتر از همه، موقعی است که با هم به یک مدرسه میرفتیم و بیشتر از هر زمان دیگری نیاز داشت تا هوایش را داشته باشم اما باز هم تنها ماند، تنهاتر از همیشه! اکنون میبینم بیشتر از آنچه که لیاقتش بوده است، با او بدرفتاری کردهام. راستش در کنار حس تنفرم، نوعی سوزش دردناک را هم در قلبم احساس میکنم؛ عذاب وجدانی دیوانهکننده برای خودم و غم نفسگیری برای آن بچه که تنهایی غریبانهای را به دوش میکشید.
نخستین باری که به درون خویش رجوع میکنیم تا شاید دلیل رنجشی که دیگری برایمان به ارمغان آورده را در رفتارها و گفتارهای خود پیدا کنیم، لحظهٔ خاصی است؛ فرقی ندارد که مقصر باشیم یا نباشیم، به هرحال احتمالاً باعث دگرگونی باورها و احساساتمان میشود. احتمالاً حقیقتهای تلخی را مییابیم که بانی اصلی تلخییشان خودمان بودهایم. درحالی که تا به حال، نقشی غیر از یک قربانی بیگناه، یک آدم خوب و یک طلبکار دائمی برای خودمان تصور نمیکردهایم!
کافی است برای چند لحظه خودمان را در نقشی غیر از شخصیت اصلی قرار دهیم تا متوجه شویم خیلی از چیزهایی که باعث آزردگی خاطرمان شده، درواقع عکسالعمل اعمال خودمان است. و آنقدرها که باور داشتهایم فرشته نبودهایم!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.