VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

SadraD34

@SadraD34

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

نقد و بررسی رمان جنگ و صلح؛ کاش تولستوی بیشتر داستان می‌گفت

«جنگ و صلح» هم به جنگ می‌پردازد هم به صلح. فصل‌هایی که در زمان صلح و یا خارج از محدوده جنگ روایت می‌شود بی‌نظیرند. تولستوی قصه‌گوی خیلی خوبی است. شخصیت‌ها، زمان و محیط داستانش را به‌درستی می‌سازد.

«جنگ و صلح» بی‌شک از مهم‌ترین رمان‌های تاریخ ادبیات است. کتابی که یکی از بزرگ‌ترین جنگ‌های تاریخ، بین دو کشور روسیه و فرانسه را بازگو می‌کند. اما تولستوی صرفاً به روایت جنگ نمی‌پردازد و افراد و خانواده‌هایی را خلق می‌کند که مستقیماً با این جنگ در ارتباط هستند. ناتاشا روستوف، پرنس آندره بالکونسکی و پی‌یر بزوهف سه شخصیت اصلی این رمان هستند که داستان حول محور آنها می‌چرخد. 

رمان جنگ و صلح؛ نوشته لئو تولستوی

 

ناتاشا روستوف؛ تولستوی عشق را از طریق عاشق معنی می‌کند

تولستوی دید درستی به انسان دارد، به همین خاطر اکثر شخصیت‌هایی که خلق می‌کند برای مخاطب باورپذیر می‌شوند. ناتاشا روستوف یکی از این شخصیت‌هاست. دختری که از سنین نوجوانی در ابتدای کتاب تا فصول پایانی، مخاطب را با خود همراه می‌کند. ویژگی‌های متضاد و انسانی از ناتاشا شخصیتی خلق می‌کند که خواننده از همان ابتدا با او سمپات می‌شود و حس همذات‌پنداری پیدا کرده و به‌ این ترتیب داستان را با او تجربه می‌کند. وقتی نویسنده شخصیت داستان خود را دوست داشته باشد، مطمئناً مخاطب را هم راحت‌تر می‌تواند با خود همسو کند. ناتاشا نه بی‌عیب و ایراد است و نه اخلاقیات غیر انسانی دارد، به همین دلیل است که عشق او به پرنس آندره برای مخاطب باورپذیر می‌شود. در واقع تولستوی عشق را از طریق عاشق برای خواننده معنا می‌کند و به‌دنبال مفهوم‌سازی‌های بی‌مورد در خصوص عشق که جایی در ادبیات و هنر ندارد، نمی‌رود. ناتاشا در اواسط داستان دست به‌خطایی می‌زند که مخاطب را از خود می‌راند. در این‌جا نویسنده روبه‌روی او قرار می‌گیرد اما به هیچ عنوان او را پس نمی‌زند و رهایش نمی‌کند. حتی او را تنبیه می‌کند ولی باز هم به او فرصت جبران می‌دهد. تولستوی به معنای واقعی کلمه خالق است. مخلوقش را خلق می‌کند، شخصیتش را شکل می‌دهد، به او قدرت اختیار می‌دهد، در هنگام خطا مقابلش می‌ایستد ولی رهایش نمی‌کند، او را تنبیه می‌کند، فرصت جبران می‌دهد و در نهایت مخلوقش را به رستگاری می‌رساند.

 

پرنس آندره؛ مواجهه انسان با حقیقت در دل محتوازدگی

پرنس آندره بعد از مرگ همسرش مدتی دچار یاس و ناامیدی می‌شود. عشق ناتاشا باعث تحول شخصیتش شده و بار دیگر او را به زندگی برمی‌گرداند. زمانی که دچار شوک روانی می‌شود، نویسنده به درستی او را با حقیقت مواجه می‌کند. برایش دل‌سوزی بی‌مورد نکرده و دنیای پیرامونش سیاه باقی می‌ماند. اما این سیاهی، حجابی در مقابل چشمان او نمی‌شود بلکه او را به سمت ادامه زندگی می‌کشاند. اما متأسفانه با گذشت داستان نحوهٔ پرداخت به شخصیت او کاملاً تغییر می‌کند. روایت درست جای خود را به محتوازدگی می‌دهد. مخاطب دیگر با آندره‌ای که از قبل می‌شناخت روبه‌رو نمی‌شود. نویسنده از او شبحی می‌سازد که قرار است مفهوم مرگ را به خواننده دیکته کند ولی این تلاش‌ها بی‌ثمر بوده و هیچ‌گونه درک حسی اتفاق نمی‌افتد. خوابی که پرنس آندره می‌بیند نیز از نقاط ضعف این رمان است. وقتی مخاطب تنها با سایه‌ای از پرنس مواجه است و نحوهٔ برخورد با او نه به‌صورت سمپات بلکه به‌عنوان یک تماشاچی اتفاق می‌افتد و دیگر نمی‌تواند ارتباطی با او برقرار کند، چگونه ممکن است خواب او را باور کند. خوابی که در آن نیز مفهوم‌زدگی به اوج خود می‌رسد. مرگ در آستانهٔ درب اتاق پرنس ایستاده و زور می‌زند که وارد شود و در طرف دیگر درب نیز پرنس در حال مقاومت است. و مخاطبی که نه در پشت سر پرنس، بلکه در فاصله‌ای دورتر از او ایستاده و شاهد این جدال است.

 

پی‌یر بزوهف؛ از لاابالی‌گری تا تصمیم به قتل ناپلئون

داستان پی‌یر بزوهف متفاوت است. او شخصیت‌پردازی بهتری از پرنس آندره و حتی ناتاشا دارد. پی‌یر که در ابتدا جوانی لاابالی و منفور است و کاملاً از طرف مخاطب پس زده می‌شود، پله‌پله شخصیتش رشد کرده و ورقِ بازی را به نفع خود برمی‌گرداند و نقطهٔ عطفی در زندگی او به‌وجود می‌آورد که رئالیسم داستان را افزایش می‌دهد. نقطهٔ قوت قلم تولستوی واقع‌گرایی اوست. در حقیقت این نوع واقع‌گرایی علاوه بر اینکه مدینهٔ فاضله‌ای نمی‌سازد که شعار اخلاقی دهد، از خیال‌انگیز کردن داستان نیز سر باز نمی‌زند و واقعیتش را از دل اثر بیرون می‌کشد. پی‌یر فرصت پیدا می‌کند تا با اشراف و بزرگان روسیه رفت و آمد بیشتری پیدا کرده و از همین طبقه نیز همسری اختیار کند. این موارد باعث می‌شود بار مسئولیت پی‌یر بیشتر شده و زندگی گذشته خود را کنار بگذارد. این تحولات زندگی او دیدگاهش نسبت به زندگی و انسان‌ها را عوض می‌کند. پی‌یر ابتدا در فصل‌هایی از کتاب حضور داشت که داستان دور از محیط جنگ روایت می‌شد ولی تولستوی در ادامه پای او را به فصل‌های جنگی کتاب نیز باز می‌کند. در واقع حضور پی‌یر است که محیط جنگ را در ذهن مخاطب می‌سازد. در ابتدای کتاب هر وقت نویسنده پا به میدان جنگ می‌گذاشت، داستان از ریتم می‌افتاد چون هنوز شخصیت‌پردازی کاراکترها تکمیل نشده بود و مخاطب هرگز نمی‌توانست به همراه آنان جنگ را تجربه کند. اما حضور پی‌یر در زمانی که شخصیتش کاملاً شکل گرفته و هم حس همذات‌پنداری مخاطب را به همراه دارد باعث می‌شود که ارتباط او (شخصیت) با میدان جنگ (مکان)، صحنهٔ نبرد (محیط) را در ذهن مخاطب باورپذیر سازد.

 

ناپلئون «جنگ و صلح»؛ تولستوی هنرش را به رخ می‌کشد

شاید یکی از مهم‌ترین شخصیت‌پردازی‌هایی که در این داستان اتفاق می‌افتد، مربوط به ناپلئون بناپارت است. تولستوی خود روسی است و جنگ باید از جانب روسیه روایت شود. ولی گاهاً قدم به ارتش فرانسه گذاشته و داستان را از طرف آنها نیز نقل می‌کند. دلیل این امر آن است که می‌خواهد به شخصیت‌پردازی ناپلئون بپردازد. ناپلئونی که او خلق می‌کند شاید شباهت زیادی به واقعیت نداشته باشد ولی تولستوی باز هم با قلم توانمندش کاری می‌کند که ناپلئون داستان جنگ و صلح برای خواننده باورپذیر ‌شود. در واقع تولستوی ناپلئون واقعی را دفرمه کرده و از المان‌های خرد شده‌اش شخصیت جدیدی می‌سازد. بنابراین این ناپلئون نه آن چیزی است که در واقعیت وجود داشته و نه یک شخصیت دروغین است که هیچ ارتباطی با یکی از خونخوارترین افراد تاریخ بشریت نداشته باشد. تولستوی تاریخ‌نگار نیست که بخواهد وقایع و شخصیت‌های تاریخی را همان‌گونه که بودند روایت کند، او نویسندهٔ رمان است، بنابراین باید شخصیت منفی داستان خود را طوری بیافریند که مخاطب او را پس نزند و بتواند با او نیز داستان را تجربه کرده و پیش ببرد.

 

اغراق در حس ناسیونالیستی

هرچقدر تولستوی در خلق شخصیت ناپلئون درست عمل می‌کند در مواجهه با کوتوزوف (فرمانده ارتش روسیه) جوری اغراق می‌کند که مخاطب را از همراهی او باز می‌دارد. کوتوزوف در این داستان به یک انسان کامل و بدون هیچ عیب و خطا تبدیل می‌شود. نویسنده در دفاع از کوتوزوف به منتقدانش حمله می‌کند. در واقع او داستان را کاملاً فراموش کرده و دادگاهی به راه می‌اندازد که کوتوزوف در نقش متهم و او در نقش وکیل مدافع است. نویسنده ‌جای آنکه از طریق داستان و نوع روایت و فرمی که می‌سازد از کوتوزوف دفاع کند، به تحلیل نظریات تاریخی و سیاسی در خصوص شخصیت او می‌پردازد و این کار را به‌قدری تکرار می‌کند و حرف‌های تکراری می‌زند که مخاطب کاملاً عقب کشیده و به‌جای شخصیت‌های داستان، خود نویسنده را روبه‌رویش می‌بیند که با او هم‌کلام شده.

 

 خلق یک اثر هنری یا روایت تاریخ

 «جنگ و صلح» هم به جنگ می‌پردازد هم به صلح. فصل‌هایی که در زمان صلح و یا خارج از محدودهٔ جنگ روایت می‌شود بی‌نظیر هستند. تولستوی قصه‌گوی خیلی خوبی است. به‌گونه‌ای شخصیت‌ها، زمان و محیط داستانش را می‌سازد که تصور آنها برای خواننده آسان می‌شود. در خلق شخصیت اضافه‌گویی نمی‌کند. به جزئیات ظاهری بیش از حد نمی‌پردازد که هم مخاطب را خسته کند و هم ذهن او را به جایی خارج از داستان ببرد. چهارچوب زمانی قصه مشخص است و مکان را به‌خوبی شرح می‌دهد. اما مشکل زمانی اتفاق می‌افتد که قصه وارد جنگ می‌شود. متأسفانه تولستوی گاهی فراموش می‌کند که در حال خلق یک رمان و یک اثر هنری است. داستان را رها می‌کند و به شرح تاریخ می‌پردازد. اگر قرار باشد تاریخ در دل داستان بیان شود باید از پس قصه اتفاق بیفتد نه اینکه نویسنده قصه‌گویی را فراموش کند و به ما درس تاریخ بدهد. این مسئله در فصل آخر «جنگ و صلح» به اوج خود می‌رسد. جایی که داستان تمام شده و تولستوی یک فصل کامل را به نتیجه‌گیری از تاریخ می‌پردازد. مشکل آنجاست که تولستوی دیدگاه واضح و مبرهنی ندارد. تلاشی که برای رد نظریه دیگران می‌کند را هرگز در بیان نظریهٔ خود به‌کار نمی‌گیرد و گاهی برای اثبات اشتباه دیگران به‌قدری یک موضوع را تکرار کرده که ذهن خواننده را خسته می‌کند. تمثیل‌‌هایی که با آن نظریات تاریخی را شرح می‌دهد به‌هیج عنوان با اصل موضوع همخوانی ندارد. مشکل بزرگتری که متأسفانه در سراسر این رمان وجود دارد، روانکاوی‌ شخصیت‌های داستان است که توسط نویسنده انجام می‌پذیرد. اگر قرار باشد روانکاوی‌ای هم در قالب یک رمان اتفاق بیفتد، باید از پس روایت و فرم اثر باشد (کاری که داستایفسکی در جنایت و مکافات انجام می‌دهد) نه اینکه داستان به‌طور کلی فراموش شود و نویسندهٔ کتاب تبدیل به یک روانکاو شود.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.