خوشبینیِ رشکبرانگیر
آیا خوشبینی برای زندگی لازم است؟

چندی پیش به همراه چند نفر از دوستانِ همدل در مجلسی نشسته بودیم. بحث «نیچه» به میان آمد. هر یک به اقتضای معلومات خود نقدی بر تفکرات نیچه وارد میکرد. در آن حین دوست عزیزی که شیفته نیچه بود با سری پر شور، فرازهایی از آثار نیچه را برای ما میخواند و به خیال خود جواب انتقادات همه دوستان را میداد. هنگام صحبت از «فیلسوف بزرگ» چنان شعفی در کلامش بود و چنان هیجانی داشت که گویی رستگاری و رهایی خود را در او یافته است. من البته در فکر فرو رفته بودم و در بحث مشارکت نمیکردم. اما راستش را بخواهید هم بر بلاهت این دوستمان میخندیدم و هم بر او رشک میبردم. گویی سالها بود با چنین لحنی دربارهٔ کسی یا چیزی حرف نزده بودم. انگار سالهاست عقل سرد من بر قلب گرمم چیرگی یافته است. مواجهه بیروح و منطقی و بیش از حد واقعبینانه با مسائل زندگی عادت هر روزه من شده است. همه چیز و همه کس به شکل هراسناکی معمولی به نظر میرسد. آدمها شعفی بر نمیانگیزند، کتابها اغلب دلسرد کنندهاند چون خیلی معمولیاند. آدمهای نو اگر در برخورد اول بسیار جذاب و کامل به نظر برسند، دیری نمیپاید که ویژگیهای بد و پنهان شخصیتشان لو میرود و میشوند یک آدم معمولی در کنار آدمهای دیگر. به قول معروف «کراش زدن» (عاشق شدن) برایم به واژهای غریب و نامانوس بدل شده است. برخلاف دوستمان که کتابهای نیچه برایش به «کتاب مقدس» بدل شده بود، من گمان میکنم که بزرگترینِ متفکران و نویسندگان، اگر شاهکار کرده باشند، توانستهاند در بهترین حالت، یکچهارم افکار و آرای خود را برای آیندگان به یادگار بگذارند. به عبارتی بیش از سهچهارم آثارشان به درد زبالهدان تاریخ میخورد. تصور کنید با این اوصاف هیچ کتابی چنان هیجانانگیز نیست که بتواند مرا پای خود میخکوب کند. مضاف بر همه اینها، تیغ نقد من بیش از هر کسی بر خودم بُرنده است. خودم، چه در منش و کنش، چه در گفتار و نوشتار، از همه معمولیترم. نیک میدانم در هیچ زمینهای نمیتوانم شاهکاری را خلق کنم. اگر دیگران بسیار معمولی و ملالانگیزاند، خب لاجَرَم من هم یکی هستم مثل همه آنها. اگر کسی نمیتواند عالی و جذاب باشد، من هم بر این قاعده مستثنا نیستم. علاوه بر این، زندگی من اگر تا به حال معمولی و کسل کننده بوده، چه شواهد و قرائنی هست که از این به بعد عالی و جذاب شود؟ به گمانم هیچ.
اما و اما، این واقعیت هم وجود دارد که اغلب مردم قلب گرمشان بر عقل سردشان چیرگی دارد. بسیاری از افراد زود به زود به دیگری دل میبندند و همین امر اسباب خوشی و دلگرمی زندگیشان را فراهم آورده است. اکثر مردم اگر کتابی میخوانند، دستکم تا مدتها گمان میکنند یک شاهکار ادبی یا فلسفی میخوانند. بسیاری از مردم چنان به آینده علم امیدوارند، که گمان میکنند فقط اندکی صبر باید کرد تا دانشمندان همه مشکلات بشر را یک به یک حل کنند. عموم مردم تصور میکنند که در آینده کامرواتر و شادکامتر خواهند شد. اکثر مردم ازدواج میکنند و همهٔ آنانکه ازدواج میکنند، به خیال بهتر شدن زندگیشان دست به چنین کاری میزنند. اما اگر شواهد و قرائن و دادهها را خوب نگاه کنیم، به نیکی میفهمیم، نه علم برای شادکامی انسانها معجزه کرده، نه زندگی امروز مردم از دیروزشان بهتر است و نه متأهلها خوشبختتر از مجردها هستند.
با همهٔ این اوصاف من اعتراف میکنم که قلب گرم گرچه نامعقول و ناموجه تصمیم میگیرد، اما مداخلهٔ آن، برای راهبری زندگی لازم است. به عبارتی دقیقتر مقدارِ اندکی خوشبینی، هرچند به لحاظ منطقی غلط است اما برای زندگی لازم است. مثلاً اگر کسی با عقل حسابگرانهاش به طلاق و مهریه دادن و شکست عاطفی و مشکلات زناشویی فکر کند، محال است دست به ازدواج بزند، چون شور و هیجان رابطه را قلب گرم (احساسات عمیق آدمی) ایجاد میکند. گویی مقداری خوشبینی و امید لازم است تا انسان دست به چنین کار مخاطرهآمیزی بزند. برای به حرکت درآمدن زندگی و متوقف نشدن، اندکی خوشبینیِ غیر واقعبینانه لازم است. قلب گرم و عقل سرد، هرچند با هم در ستیزاند اما باید دست در دست هم دهند تا زندگی را راهبری کنند. این موضوعی متناقضنما اما درست است.
من هم بهتر است که شما خوانندهٔ عزیز را همچون خود، گرفتار واقعبینیهای بیهوده نکنم، و کمی به شما دلگرمی دهم، هرچند از انجام آن ناتوانم. چون به قول مولانا:
«کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بیشرمی است»
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.