بیبی پیک نوشته الکساندر پوشکین
این بیبی پیک نبود بلکه کنتس بود و هرمان با دیدن او دیوانه شد
الکساندر پوشکین در سال ۱۷۹۹ در طبقهی اشراف روسیه به دنیا آمد. پدرش پسر خوانده تزار پترکبیر بود. او که متولد مسکو است، بنیانگذار ادبیات مدرن در روسیه میباشد. او شیفتهی اشعار و افسانههای عامیانهی روسیه بود. همچنین ادبیات فرانسه را تحسین میکرد. وقتی نخستین اشعارش را به چاپ رساند هنوز دورهی دبیرستان را به پایان نرسانده بود. از آن جایی که در سال ۱۸۱۷ در وزارت خارجه استخدام شد، موفق شد که به محافل ادبی راه پیدا کند. در سال ۱۸۲۰ «روسلان ولودمیلا» را به چاپ رساند که یک اثر ادبی است. پس از آن آثاری را به چاپ رساند که در آنها رنگ و بوی آزادیخواهی به چشم میخورد. چاپ این آثار منجر به تبعید او شد. در تبعید در سرزمین قفقاز سفر میکرد و مطالعه میکرد و مینوشت. سرانجام امپراطور او را عفو کرد و به مسکو بازگشت اما توسط پلیس زیر نظر بود. و بار دیگر مغضوب امپراطور شد. او هشت سال مشغول نوشتن بزرگترین اثر ادبی خود «یوگنی آنگین» بود. در سال ۱۸۳۱ با نیکلای گوگول ملاقات کرد و در همین سال بود که با زیبارویی به نام ناتالیا گونچارووا ازدواج کرد. اکنون او دون ژوان را هم نوشته بود و دوباره مورد عفو قرار گرفته بود و با سمت وقایع نگار دربار تزار استخدام شده بود. در همین دوران بود که بیبی پیک را نوشت. در سالهای آخر عمر ولخرجیها و سبکسریهای همسر طنازش زندگی او را تیره و تار کرده بود. سرانجام وقتی شایع شد که همسرش با یکی از افسران فرانسوی رابطه نامشروع دارد برای اعاده حیثیت معشوق احتمالی همسرش را به دوئل فراخواند و این دوئل منجر به مرگ او شد. مرگ او در سال ۱۸۳۸ به یک عزای ملی تبدیل شد. یکی از داستانهایی که پوشکین نوشت بیبی پیک نام دارد که یک شاهکار ادبی جهانی است و نشان میدهد او فقط روس نبود بلکه به کل جهان تعلق دارد.

خلاصهی داستان بیبی پیک نوشته الکساندر پوشکین:
در یک شب طولانی زمستانی چند دوست در خانهی افسر نارومف گرد آمده بودند و قمار میکردند. افسری که هرمان نام داشت مثل همیشه بدون این که بازی کند تا ۵ صبح نشسته بود و بازی دیگران را تماشا میکرد. هرمان میگفت که نمیخواهد هست و نیست خود را در قمار ببازد فقط میخواهد یکبار در یک بازی بزرگ مبلغ هنگفتی ببرد و برای همیشه کنار بنشیند. تومسکی در جواب هرمان داستان مادربزرگ خود کنتس فئوتوونا را تعریف میکند که شیفتهی قمار بود و از ورق بازی لذت میبرد. در ضمن زیباروی زمانهی خود بود و شیفتگان بسیار داشت. اما کنتس یک شب در قمار با دوک اورلئان مبلغ گزافی را میبازد و نزد شوهر خود میرود و از او خواهش میکند که این مبلغ را به دوک اورلئان بپردازد. اما شوهرش قبول نمیکند که بدهی او را بپردازد پس کنتس به ناچار دست به دامان کنت سنژرمن میشود که فردی مرموز و مشهور بود و از دوستان نزدیکش بود. کنت سنژرمن به کنتس میگوید سه ورق هست که اگر به ترتیب و پشت سر هم در بازی از آن سه ورق استفاده کنید برنده میشوید اما به شرطی این راز را به شما میگویم که این آخرین بازی شما باشد و پس از آن دست از قمار بردارید. کنتس به کنت سنژرمن قول میدهد و پس از بازی با آن سه ورق تمام مبلغی را که باخته بود به دوک اورلئان بر میگرداند و برای همیشه دست از قمار میکشد و هرگز راز این سه ورق را فاش نمیکند مگر برای نجات زندگی شخصی که به فلاکت افتاده بود و او هم پس از بازی با این سه ورق برنده شده و بدهی خود را داد و برای همیشه دست از قمار کشید. وقتی داستان تومسکی درباره مادربزرگش تمام شد جوانان از هم جدا شدند اما تنها هرمان آن داستان را مرتب در ذهن خود مرور میکرد. کنتس که اکنون بسیار پیر شده بود و اکثر دوستان و همسالانش از دنیا رفته بودن بسیار متکبر و خسیس بود و ندیمهای بسیار زیبا به نام لیزاوتا ایوانونا داشت.

هرمان از شبی که داستان تومسکی درباره مادربزرگش و سه ورق برنده را شنیده بود حتی حاضر بود با خود کنتس رابطه عاشقانه برقرار کند تا راز سه ورق برنده را بفهمد و در قمار برنده شود. او آن قدر جستجو کرد تا خانهی کنتس را یافت و آن قدر پای پنجره خانه ایستاد تا توانست لیزاوتا را تحت تاثیر خود قرار دهد. تا این که یک شب که قرار بود کنتس به یک ضیافت برود و لیزاوتا داشت او را همراهی میکرد هرمان که دید لیزاوتا میخواهد همراه کنتس سوار کالسکه شود جلو آمد و مخفیانه نامهای را در دست لیزاوتا گذاشت. در آن نامه هرمان بسیار احساساتی و با ادب و احترام نوشته بود که دلباختهی لیزاوتاست. آن نامه تاثیر زیادی روی لیزاوتا گذاشت اما این اولین بار بود که لیزاوتا با یک مرد رابطهی پنهانی پیدا کرده بود. لیزاوتا بالاخره پس از بارها نوشتن و پاره کردن، نامهای برای هرمان، افسر جوان آماده کرد. در این نامه به او گفته بود که از آنجایی که شما نجیب و شرافتمند هستید رابطه ما نباید چنین آغاز شود و امیدوارم شما دست از این کارهای آزار دهنده بردارید. فردای آن روز وقتی لیزاوتا پشت پنجره مثل همیشه نشسته بود و گلدوزی میکرد هرمان پایین پنجره ظاهر شد و شروع کرد به لبخندزدن. لیزاوتا هم پنجره را باز کرد و نامه را برای او پایین انداخت اما افسر جوان دستبردار نبود و سه روز بعد زن جوانی که طراح لباس بود نامهای از هرمان برای لیزاوتا آورد. هرمان در آن نامه از لیزاوتا خواسته بود که با او قرار ملاقات بگذارد. لیزاوتا نامه را پاره کرد و به طراح لباس گفت به هرمان بگوید دست از سر او بردارد اما هرمان دست بردار نبود و مرتب نامه میفرستاد و کم کم این نامه ها روی لیزاوتا اثر گذاشت. سرانجام یک شب لیزاوتا نامهای برای هرمان نوشت و به او گفت که آن شب او و کنتس در یک ضیافت شرکت میکنند و معمولاً بعد از رفتن کنتس نظم خانه به هم میخورد و خدمتکاران زیاد مراقب نیستند پس در ساعت یازده به در خانه بیایید و اگرهم دربانی بود به او بگویید که برای کنتس پیغامی آوردهاید. و سپس لیزاوتا راه اتاق کنتس را برای او شرح داد و گفت که اتاق کوچک من پشت پلکان کوچکی در پشت در اتاق کنتس است که میتوانید آن جا پنهان شوید تا من برگردم. هرمان آن شب منتظر ماند و همین که کنتس و لیزاوتا از خانه خارج شدند وارد سرسرا شد در حالی که دربان در آن جا نبود و خدمتکاری روی یک نیمکت به خواب رفته بود وارد خانه شد و همانطور که لیزاوتا توضیح داده بود اتاق کنتس را پیدا کرد و آن جا پنهان شد. با حوصله صبر کرد و سرانجام وقتی ساعت اعلام کرد که دو نیمه شب است صدای کالسکهی کنتس را شنید که به خانه باز میگشت. کنتس که در اتاق تنها شد هرمان چند دقیقه ای صبر کرد و سپس جلو آمد پیرزن بسیار وحشت کرد و یکه خورد هرمان جلو رفت و به او گفت که نترسید من فقط میخواهم راز سه ورق برنده را بدانم اما کنتس انکار کرد و هرمان در خواست خود را تکرار کرد و با هر زبانی که توانست سعی کرد او را وادار کند که راز سه ورق برنده را فاش کند اما وقتی کنتس جوابی به او نداد خشمگین شد و طپانچهاش را درآورد و به طرف کنتس نشانه گرفت. کنتس که ترسیده بود سرش را به چپ و راست تکان داد هرمان جلو آمد و گفت خواهش میکنم آن سه ورق برنده را به من بگویید اما متوجه شد که کنتس مرده است. در همان زمان لیزاوتا در اتاق خود منتظر هرمان بود و ناگهان هرمان وارد اتاق او شد لیزاوتا ترسید و از جا پرید و گفت شما تا به حال کجا بودید. هرمان گفت در اتاق کنتس بودم و حالا او مرده و من باعث مرگ او شدم و بدانید که طپانچه گلوله نداشت. هرمان همه چیز را برای لیزاوتا شرح داد. لیزاوتا تازه فهمید تمام آن نامهها و لبخندهای عاشقانهی هرمان برای به دست آوردن پول بوده و اکنون او هم در این توطئه شریک است و هرمان زنی را که نگهدار و سرپرست او بوده را به قتل رسانده. حالا حتی زیبایی خیره کنندهی لیزاوتا هم روی هرمان هیچ تاثیری نداشت و او تنها ناراحت بود که کنتس راز سه ورق را با خود به گور میبرد. لیزاوتا که گریان و وحشت زده بود کلید در یک راه مخفی برای خروج را که از اتاق کنتس میگذشت به او داد تا آن خانه را هر چه زودتر ترک کند.
هرمان دچار ناراحتی وجدان شده بود و برای این که وجدانش آرام شود در مراسم تدفین کنتس شرکت کرد و ناگهان احساس کرد کنتس یکی از چشمانش را باز کرده و با تمسخر به او مینگرد. هرمان همان شب ساعت یک ربع به سه نیمه شب از خواب پرید و ناگهان شبح زنی سفید پوش را دید و متوجه شد که این کنتس است. کنتس به او راز سه ورق برنده را گفت. او گفت سه و هفت و تک خال ورقهای برنده هستند. و گفت دیگر نباید پس از این برنده شدن بازی کنی و اگر با لیزاوتا ازدواج کنی تو را میبخشم. هرمان بالاخره پای میز قمار نشست و در دو شب پشت سرهم با انتخاب سه دل و هفت دل برندهی پول هنگفتی شد اما در شب سوم وقتی هرمان گفت تک خال من برنده است به او گفتند که ورقی که به او تعلق دارد تک خال نیست بلکه بیبی است . هرمان روی ورق بیبی صورت کنتس را میبیند. هرمان دیوانه میشود و در بیمارستان بستری و مرتب تکرار میکرد سه هفت تک خال ... سه هفت بیبی و سرانجام لیزاوتا هم همانطور که کنتس میخواست با جوانی برازنده که ارثیهی قابل توجهی به او رسیده بود، ازدواج کرد و صاحب زندگی خوب و آبرومندی شد.
منبع: کتاب بیبی پیک، نوشته الکساندر پوشکین، مترجم: محمد مجلسی، نشر دنیای نو
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.