کوزه
روایتی درباره خلاقیت

در راه خانۀ استادم هستم. به این فکر میکنم که از این نقاشی چه چیزی نصیبم میشود و نمیدانم ادامه بدهم یا نه. موجه نیست که صرفاً چون حالم را خوب میکند، به کلاس نقاشی بروم. وقت ندارم و باید به زندگیم برسم. به خانۀ استاد میرسم. نشسته دمِ درِ خانۀ خودش و بچهها دارند توپبازی میکنند. سلام میدهم و میروم داخل. حیاط خانه، کارگاه اوست. همۀ وسایلش خاک گرفته است. در حالیکه وسایل را میچیند، تعارف میکند که بنشینم. روی سهپایهای روبرویش مینشینم. شروع به صحبت میکند.
«به بازی بچهها نگاه میکنم خوشحال میشوم. جریان واقعی زندگیست. آنها وقتی بازی میکنند، میدانند که بازی میکنند اما این بازی برایشان حکم مرگ و زندگی را دارد و تمام تلاششان را میکنند که ببرند. بعد از بازی هم همه چیز تمام میشود و روز بعد، بازی جدید. یک وانت آبی میآید و درست محل بازی آنها را قرق میکند. آنها کمی داد و هوار میکنند و بعد توپ را برمیدارند و با سروصدا میروند پی کارشان. با خودم فکر میکنم مرگ هم چنین چیزی است. اگر یکهو بیاید، باید همه چیزت را ول کنی و بروی. به دستهایم نگاه میکنم که پیر و چروکیده شده. شاید دیگران فکر میکنند این دستها برای من طبیعیست، یا آن خونمردگیهای بین رگها. اما نه، هر موقع به آنها نگاه میکنم، با خودم میگویم اینها اینجا چکار میکنند؟ از خودم میپرسم که آیا پیر شدهام؟ زندگی واقعاً آشوبناک است اما این بد نیست. این ماهیت زندگی است. زندگی مثل دریاست. و کسی که پذیرش دارد، اعتماد میکند. یک موج سوار تا زنده است، همیشه روی آب است. برای یک موجسوار دریای طوفانی اوج زیباییست.»
ادامه میدهد: «حالا که بحث به پذیرش کشید، امروز راجع به خلاقیت با تو حرف میزنم.» در حالیکه شروع میکند به رنگ ساختن و طرح کشیدن، ادامه میدهد.
«در نقاشی خلاقانه، وقتی نقاش شروع میکند به نقاشی، نمیداند چه چیزی میخواهد بکشد. به تدریج شروع به کشیدن میکند و طرح میزند. شوق کشیدن او را تا اینجا کشانده و از همه مشغلهها زده و نشسته پایِ تابلوی نقاشی. کمکم طرحها جان میگیرند و چیزی سر برمیآورد. یک دختر، یک اسب، یک گدا، یا هر چیزِ دیگر. این خلاقیتِ محض است. این زایش است. این کار کردن با جوهرۀ چیزی است که مثل یک خنجر، یک ابزار در اختیار ما هست اما ما فکر میکنیم بیاستفاده یا بیخود است. خلاقیت گاهی نقاشی است، گاهی خوشنویسی، گاهی شعر، گاهی داستان و خلاصه چیزهای از این دست. کسی که خلاق است، زمانهایی را در اوهام سپری میکند و گویی در ناشناخته غوطه میخورد. از ابهام اگر بترسیم، هیچ چیزی را نمیتوانیم خلق کنیم. با بینظمی و آشوب باید دوست شد. باید به قول فروغ، بیچراغ و پیاده راه بیفتیم. همچنین اگر خود را سانسور کنیم، از خلاقیت فاصله میگیریم. اصلاً سانسور یعنی پردهافکنی بر روی خلاقیت خود. برای همین بیش از همۀ اقشار، هنرمندان سانسور میشوند.»
لحن صدایش آرام و حرف زدنش کند است. گاهی مکث میکند و مشغول کشیدن است و چیزی نمیگوید.
«البته هنرمندان لزوماً درست نمیگویند، اما به دلیل خلاقیتشان همیشه جلودار هستند. در نوشتن هم همینطور است. اگر جریان سیال ذهن را دنبال کنی، یک نوشته خلق میکنی که شاید نشناسیش، درست مثل وقتی که زنی، بچهای بزاید که نمیداند چه شکلی خواهد بود. شاید بترسی از چیزی که خلق کردهای. شاید حتی بخواهی او را بکشی؛ کاری که بعضیها با بچۀ خود میکنند را تو با شعرت، نقاشیت میکنی. چون فکر میکنی آن به دردنخور است یا زشت. بهرحال زاییدن به جز درد، ترس هم دارد.
جالب است که زن علاوه بر زایندگی، این قدرت خلاقه را به شدت در خود دارد. اگر به لباس مردها نگاه کنی، ساده است. اما زنها بسیار متفاوت میپوشند. همچنین آرایش آنها خیلی متنوع است. این فقط خودنمایی نیست، بلکه خلاقیت هم هست. بههرجهت یک هنرمند اگر بخواهد هنرِ ماندگاری خلق کند، باید از خودسانسوری دست بردارد. تکنیکها را میشود یاد گرفت، اما کسی شاهکار خلق میکند که به سرچشمۀ خلاقۀ خود وصل شود. کسی که خلاقیت ندارد مثل یک درخت خشک است اما خلاقیت مثل آب است. ما با داشتن خلاقیت، چشمهای جوشان هستیم. زن همیشه کسی است که در تاریکی میرفته از سرِ چشمه آب میآورده. این فقط در داستانها نیست. حتی در عقبافتادهترین مناطق که به طرق مختلف زنها را محدود و مهجور میکردهاند و بیسواد و منحط نگه میداشتند، باز این زنان هستند که صبح قبل از طلوع آفتاب میروند و در تاریکی از چشمۀ سرکوه آب میآورند. این نماد زنانگی است. اصلاً زنانگی توأم با ابهام است، برای همین زن در واقع پیشرو و چراغ راه است. برای یک آدم خلاق گاهی هیچ چشماندازی نیست. تاریکی در تاریکی است. در راه با خودش شعر میخواند تا بداند که تنها نیست. اینها دردهای زایش است. یادم است اولین باری که شروع به نقاشی کردم زمانی بود که پدرم مرده بود. نیاز داشتم که نقاشی بکشم اما نمیدانستم چرا. فکر میکردم فقط برای فراموشیست، اما من برای ادامۀ زندگی به پرورش خلاقیتم نیاز داشتم تا زندگی جدیدم یا رویاهای جدیدم را ایجاد کنم. خلاقیت مرا به چشمه وصل میکرد تا بپذیرم. خلاقیت و پذیرش هر دو نیروهایِ زنانگی هستند. با مرگِ پدر، من به دامنِ مادرم رفتم؛ مادرِ درونم؛ و زایشگر شدم. نقاش شدم و بعد این نقاشی کارم هم شد و میبینی که آن خلاقیت همه چیز من شده. آدم در سختیها به کارهای خلاقانه مثل نوشتن، نقاشی و ... دست میزند. این بعدِ زنانگی است، چه شخص زن باشد یا مرد. این تابآوری، فراموشی، انعطافپذیری و چنگ زدن به زندگی است. وقتی خلاقیت نادیده گرفته میشود، فقر ایجاد میشود. خلاصه که حرف در این باره زیاد است.»
تابلویی که کشیده را کج میکند تا من ببینم. طرح کوزۀ روبرویش است. به چهرۀ او نگاه میکنم، مثل مادر دنیاست.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.