فقر و فلاکت؛ جنگ از انسان و جامعه انسانی چه میسازد؟
جنگ، فقر را میزاید و فلاکت را میپراکند. چه بر سر انسان و اجتماع میآید؟

سحرگاه وقتی از خواب برمیخیزم و به سوی بازار و خیابانهای تهران رهسپار میشوم، انبوهی از کودکان کارگر مهاجر، که اغلب افغانستانیاند، نظرم را جلب میکند. کودکی چرخدستی به دست گرفته و باری سنگینتر از توانش را جابهجا میکند، دیگری مشغول جارو کردن معابر و آن یکی در میان زبالهدانها، به دنبال جمعآوری اشیای کهنه است. این کودکان که به جای اسباببازی و سرگرمیهای کودکانه و مداد و دفتر، چرخدستی در دست دارند، ناگزیرند از سپیدهٔ صبح تا تاریکی شب به کار مشغول شوند تا اندک درآمدی برای گذران زندگی کسب کنند. چشمان خسته و چهرههای گرفتهی کودکان کار، گواه فقر جانکاهی است که در ژرفای وجود خانوادههای مهاجر ریشه دوانده و این، ارمغان شوم جنگ است. تا به حال به این فکر کردهاید که مردم در جامعهای درگیر جنگ به چه سرنوشتی دچار میشوند؟ دعوت میکنم که فکر کنید.
پس از سقوط حکومت افغانستان، موج گستردهی مهاجرتهای ناشی از خشونت و ناامنی به ایران و دیگر کشورها سرازیر شد. من نیز با این جریان به ایران آمدم. دلیل مهاجرت اکثریت قریب به اتفاق مهاجران، یکسان بود: فقر، تهدید، تعقیب، ترورهای هدفمند و هراس از دستگیری و شکنجه به اتهامات ساختگی. بیشتر مهاجران از مسیرهای خطرناک و پر پیچ و خم قاچاق عبور کردند؛ مسیری که برای برخی به مرگ، گم شدن کودکان یا ناپدید شدن در راه انجامید. با این حال، عدهای به ایران رسیدند و این روند، هرچند کندتر شده، هنوز ادامه دارد. زیرا، ایران همواره پناهگاه امنی برای مهاجران، بهویژه افغانستانیها، بوده و بار رنج مهاجرتهای اجباری ناشی از جنگهای افغانستان و خاورمیانه را دوشادوش آوارگان تحمل کرده است. مردم ایران دشواریها را از نزدیک لمس کردهاند و در بسیاری از مواقع، همدردی کرده و با گشودن آغوش یاری، مرهمی بر زخمهای مهاجران شدهاند. دیدن این رنجها تجربهای عمیق از درد و محنت است که جامعه مهاجران و مردم میزبان را به هم پیوند میدهد.
دو سال و اندی میشود که در ایران مشغول تحصیل هستم و با حمایت خانواده و بستگان زندگی خود را میگذرانم. با این حال، تجربهی بیکاری برای من بسیار دشوار و ناخوشایند است. به همین دلیل، گاه به دنبال کار میگردم، اما با وجود تلاش فراوان برای یافتن شغل قانونی برای اتباع خارجی، هنوز موفق نشدهام. روزی، پس از درخواست برای شغل نگهبانی، به مصاحبهای دعوت شدم. مصاحبهکننده فردی فرهیخته و دانا به نظر میرسید. او در مصاحبهی نیمساعته، شرح وظایف را توضیح داد: نظافت یک مجتمع مسکونی ۲۷ واحدی با سه طبقه توقفگاه ماشین، رسیدگی به فضای سبز پشت بام که شبیه پارک تفریحی کوچکی بود، و سایر کارهایی که دشوار بود و وقتگیر. تعجبآور اینکه هموطنان دیگری نیز، از جمله چندین نفر با مدرک دکترا، برای این شغل درخواست داده بودند. با وجود مشقت کار، تقاضای زیادی برای آن وجود داشت. مصاحبهکننده با احترام به مدارک تحصیلی ما، در نهایت همه را رد کرد، به دلیل اینکه شغل را شایستهی موقعیت تحصیلی درخواست کنندهها نمیدانست. ما نیز از ابتدا میدانستیم که این کار با تحصیلاتمان سازگاری ندارد. ولی، ما از شهر و کشوری آمدهایم که جنگ، آشناترین پدیده در آن است؛ کشوری که خمپاره و راکت بر پیکرش فرود آمده و همچنان زخمهایش را به دوش میکشد. در این شهر با جنگ و فقر بزرگ شدهایم و با وجود تحصیلات دانشگاهی، به کارهای خدماتی و مشاغل طاقتفرسا آشنایی داریم. اینجا نیز، سرنوشت ما را به موقعیتهایی کشانده که مناسب بودن شغل دیگر مفهومی ندارد. گاهی نیاز، انسان را وادار میکند هر کار آبرومندانه و قانونیای را که اخلاق را زیر پا نگذارد، بپذیرد. ما هم به این شغل نیاز داشتیم، نه به این دلیل که آرزویش را داشتیم، بلکه برای چرخاندن چرخ زندگی.
آن مصاحبه و گفتگو، همدلی و حسرت عمیقی در خود داشت که در کلام مصاحبهکننده به وضوح دیده میشد. اما رنج ما فقط بیکاری نیست، بلکه نابودی نسلی است که آرزوهایشان را در دانشگاه جستجو کردند و جنگ به آنها آوارگی، فقر و سرگردانی داد. این سرنوشت تنها ویژه ما نیست، بسیاری از مردم دیگر کشورها نیز چنین رنجی را متحمل میشوند. این، میراث شوم جنگهای پایدار است که هرگز به فرجام و صلح نرسیده. سخنی از هراکلیت را به یاد میآورم که گفته بود؛ «جنگ پدر همه و پادشاه همه است، بعضیها را خدا جلوه میدهد و بعضی را انسان؛ برخی را برده میسازد و عدهای را آزاده».
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.