VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

fatemehghanbari

@fatemehghanbari

دانشجوی کارشناسی روان شناسی

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

سفر از نقاب‌ها تا رهایی درونی

جستاری در مورد کتاب وقتی نیچه گریست

در ماه‌های پس از خواندن این کتاب، زندگی من تبدیل به میدان نبردی عجیب شد. هر صبح که از خواب بیدار می‌شدم، انگار دو نفر در وجودم بیدار می‌شدند؛ یکی همان من قدیمی که می‌خواست دوباره نقاب بزند و دیگری موجودی نوپا که با چشمانی باز و بی‌پروا می‌خواست جهان را لمس کند. روابطم دستخوش تغییراتی شد که خودم هم باورشان نمی‌کردم. آنجا که قبلاً سکوت می‌کردم تا هماهنگ باشم، حالا حرف می‌زدم. حتی اگر صدایم می‌لرزید. یک بار در میان جمعی از دوستان، وقتی همه از موفقیت‌های ظاهری می‌گفتند، ناگهان شنیدم که دارم از ترس‌هایم حرف می‌زنم. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرد، اما عجیب آنکه این بار، برخلاف همیشه، احساس شرم نکردم. انگار بالاخره جرأت کرده بودم از پشت نقاب ساختگی‌ام بیرون بیایم و بگویم: من هم زنده‌ام! با تمام زشتی‌ها و زیبایی‌هاش. کار به جایی رسید که حتی محیط کارم که همیشه قلعه‌ی مستحکم نقاب‌های حرفه‌ای بود، تحت تأثیر قرار گرفت. این بار به جای زدن نقاب همیشگی و ادعا کردن که خیلی چیزها بلدم گفتم: نمی‌دانم. کلمه‌ای که پیش از این مانند تابو بود. همکارانم چنان به من خیره شدند که گویی مرتکب جنایتی شده‌ام. اما در عمق وجودم، برای اولین بار احساس می‌کردم دارم نفس می‌کشم. لو سالومه [۱]، همچنان شبح‌وار در گوشه‌ای از ذهنم پرسه می‌زد. هر بار که وسوسه می‌شدم در رابطه‌ای جدید بازی قدرت را به جریان درآورم، صدایش را می‌شنیدم که می‌خندید: هنوز نفهمیده‌ای؟ عشق شمشیر نیست، آینه است.

تصویر کتاب وقتی نبچه گریست

کم‌کم یاد گرفتم که به جای کنترل دیگران، روی خودم کار کنم. رابطه‌ای که اخیراً شروع کرده‌ام، پر است از سکوت‌هایی معنادار و گفتگوهایی عمیق و این مرا به وجد می‌آورد. چون برای اولین بار، به جای نمایشی خیالی، دارم واقعیتی زنده و لرزان را تجربه می‌کنم. هنوز روزهایی هست که آن نقاب‌ها برمی‌گردند. روزهایی که می‌خواهم همه‌چیز را رها کنم و به دامان امن دروغ بازگردم. در آن لحظات، کتاب را برمی‌دارم و صفحه‌ای را که لبه‌اش تا خورده، دوباره می‌خوانم: رنجت را در آغوش بگیر، چون تنها چیزی است که واقعاً مال توست. حالا می‌فهمم که این جمله نه توصیه‌ای قهرمانانه، که اعترافی دردناک است. مثل این می‌ماند که دنیا بگوید: می‌دانم که درد می‌کشی، اما این تنها راه زیستن است.

گذشته حالا برایم شبیه کتابی مصور شده. به عکس‌های قدیمی نگاه می‌کنم و می‌بینم که چطور در هر کدام، نقابی متفاوت بر چهره دارم. در عکس دوران دانشگاه نقاب زن باهوش، در عکس مهمانی دو سال پیش، نقاب زن شاد، در عکس جلسهٔ کاری، نقاب زن موفق. اما امروز، وقتی دوربین را به دست می‌گیرم، عمداً ژست نمی‌گیرم. می‌خواهم این چهره‌ی بی‌نقاب، با چین‌وچروک‌ها، با نگاه خسته، با لبخند لرزان ثبت شود. شاید برای نسل‌های بعدی که این عکس‌ها را می‌بینند، فقط تصویری از یک زن معمولی باشد. اما برای من، این عکس‌ها پیروزی‌های کوچکی هستند بر دیوهای بزرگ درون. گاهی از خود می‌پرسم اگر یالوم این خطوط را بخواند، چه فکری می‌کند؟ آیا می‌داند که کتابش نه یک رمان، که بمبی بود در دستان خواننده‌ای چون من؟ شاید برای او هم جالب باشد که بداند چگونه کلماتش، آن هم در قرن بیست و یکم، هنوز می‌تواند جراحاتی شفابخش ایجاد کند. جراحاتی که نه با بخیه، که با اشک التیام می‌یابند. امروز صبح، در حالی که قهوه‌ام سرد می‌شد، به پنجره خیره شده بودم. پرنده‌ای روی شاخه‌ای لرزان نشسته بود و با وزش باد، خود را رها می‌کرد تا بال بزند. ناگهان فهمیدم که این سال‌ها، من همیشه منتظر بوده‌ام باد کاملاً آرام شود تا پرواز کنم. غافل از اینکه پرواز واقعی دقیقاً در زمانی اتفاق می افتد که می پذیری گاهی باید سقوط کرد تا معنی اوج را فهمید. شاید زندگی را باید مثل آن پرنده تجربه کرد: با پذیرش ریسک سقوط، با اعتماد به بال‌هایی که هرچند لرزان، اما متعلق به خودمان است.

کتاب را چند روز پیش به دوستی امانت دادم. وقتی آن را از قفسه برمی‌داشتم، برگ‌هایی که با یادداشت‌های من پر شده بودند، مثل برگ‌های پاییزی از بین صفحات ریختند. خم شدم تا آنها را جمع کنم و ناگهان دیدم که هر یادداشت، نشانگر لحظه‌ای از زخم‌هایم بوده است. حالا با لبخندی تلخ و شیرین، آنها را به دوستم دادم و گفتم: آماده باش، این کتاب فقط داستان نیست... حمله است به همه‌ی دروغ‌هایی که به خودت گفته‌ای.

و خودم؟ هنوز در حال یادگیری‌ام. یادگیریِ چگونه زیستن بدون نقشه، چگونه عشق ورزیدن بدون کنترل، چگونه بودن بدون ماسک. می‌دانم راه درازی در پیش است، اما به خوبی درک می‌کنم که هیچ درمانی بیرون از من وجود ندارد. تنها زمانی می‌توانم به آرامش نزدیک شوم که شجاعت دیدن حقیقت خودم را داشته باشم. خواندن این کتاب برای من نه تنها یک تجربه ادبی، بلکه تجربه‌ای انسانی و روانی بود. تجربه‌ای که هنوز هم در ذهنم ادامه دارد.


[۱]. زن فیلسوف و نویسنده‌ای مرموز، که در زندگی واقعی نیچه حضور داشته و در داستان نقش کلیدی در پیوند نیچه و روان درمانی ایفا می‌کند.

منبع: کتاب وقتی نیچه گریست. نوشته اروین د یالوم

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.