VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

fatemehghanbari

@fatemehghanbari

دانشجوی کارشناسی روان شناسی

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

حافظهٔ کاذب

وقتی چیزی را یادت می‌آید که هیچ وقت اتفاق نیفتاده

حافظه، آن چیزی که ما به آن تکیه می‌کنیم تا هویت خود را بسازیم، گاهی از جنس شن‌های روان است. ما بر آن قدم می‌گذاریم، محکم و مطمئن، اما ناگهان فرو می‌رویم و درمی‌یابیم که چیزی که به یاد آورده‌ایم، هرگز رخ نداده. انگار گذشته، آن‌طور که فکر می‌کنیم در دل سنگ حک نشده، بلکه روی آب نوشته شده و هر بار که به سراغش می‌رویم، قلمی تازه روی آن می‌کشد. حافظهٔ کاذب مثل رویایی است که بیدار می‌شویم و مطمئنیم واقعی بوده، اما بعد از مدتی متوجه می‌شویم هیچ ردّی در جهان ندارد. با این حال، قدرتش از حقیقت کمتر نیست؛ گاهی حتی قوی‌تر هم هست. ما به یاد می‌آوریم، با اطمینان، با جزئیات. صدای کسی را می‌شنویم، رنگ لباسی را می‌بینیم، حتی دمای هوا را حس می‌کنیم. و با تمام وجود می‌گوییم: «این اتفاق افتاد.» اما حقیقت، لبخندی می‌زند و بی‌صدا سر تکان می‌دهد: «نه، هرگز». عجیب است، ولی گویی ذهن از خلاء بیزار است. جایی که چیزی را فراموش کرده‌ایم، خیال وارد می‌شود، لکه را پر می‌کند و ما بدون پرسش می‌پذیریم. درست مثل کودکی که وقتی قطعه‌ای از پازلش کم است، خودش تکه‌ای کاغذ می‌کشد و به جای آن می گذارد. از بیرون شاید تابلو ناقص به نظر برسد، اما برای کودک، تصویر کامل است.
خاطرات کودکی من پر از چنین سایه‌هایی است. تصویری شفاف از اولین باری که دوچرخه‌سواری کردم، با افتادن، خراش روی زانو و صدای خندهٔ دوستی که کنارم بود. بعدها اما فهمیدم آن دوست در آن روز اصلاً آنجا نبوده. نمی‌دانم این تصویر از کجا آمده، شاید از داستانی که بارها شنیدم، شاید از عکس دیگری، یا شاید فقط از میل ذهن من به داشتن همراهی در آن لحظه. اما هرچه که بود، سال‌ها آن خاطره را با خود حمل کردم، انگار بخشی از من بود. این همان هولناک‌ترین بخش ماجراست: ما خود را بر پایهٔ خاطراتمان می‌شناسیم. اگر آن‌ها لغزان باشند، ما چه هستیم؟ اگر آنچه «من» می‌پندارم، ساخته‌ای باشد از خیال و واقعیت به هم دوخته، آنگاه مرز هویتم کجاست؟

حافظه کاذب

با این حال، حافظهٔ کاذب تنها تهدید نیست؛ گاهی هم پناهگاه است. آدمی که سال‌ها در تنهایی زیسته، شاید در ذهنش خاطرهٔ جمعی بسازد، تا خود را از تلخی انزوا برهاند. انسانی که بار خطا بر دوش دارد، شاید ذهنش برایش روایت دیگری بسازد، تا اندکی سبک‌تر نفس بکشد. در این معنا، حافظهٔ کاذب شاید خیانت ذهن نباشد، که مهربانی پنهانش باشد. البته خطر هم دارد. چه بسیار کسانی که در دادگاه، با تمام یقین، شهادت داده‌اند چیزی دیده‌اند، در حالی که هرگز ندیده بودند. چه روابطی که به‌خاطر یک خاطرهٔ نادرست گسسته شده و چه زندگی‌هایی که مسیرشان به خاطر حافظه‌ای جعلی عوض شده. ذهن، همین‌قدر نیرومند و همین‌قدر لغزان است. اما اگر با خودمان صادق باشیم، این لغزش‌ها همیشه آزاردهنده نیستند. گاهی حتی شیرین‌اند. مثل خاطره‌ای که می‌پنداری پدرت برایت قصه‌ای خاص گفته، در حالی که بعدها می‌فهمی آن قصه از کتابی بوده که خودت خوانده‌ای. اما چه فرقی می‌کند؟ در ذهن تو آن قصه به صدای او گره خورده و همین پیوند، معنایی ساخته که هیچ حقیقتی قادر به نابودی آن نیست. شاید زندگی، بیش از آنکه به صحت و درستی حقیقت وابسته باشد، به غنای روایت نیاز دارد. و ذهن ما استاد روایت است؛ حتی اگر گاهی دست به جعل بزند. باید بپذیریم که حافظه، بیشتر از آنکه بایگانی واقعیت باشد، نقاشیِ زندگی‌ست؛ پر از رنگ‌هایی که با هم ترکیب می‌شوند، لکه می‌خورند و گاهی دروغی را زیباتر از حقیقت نشان می‌دهند.
و شاید روزی به این آرامش برسیم که بگوییم: اگرچه بعضی از خاطراتم هرگز رخ نداده‌اند، اما بخشی از من هستند. همان‌طور که خواب‌هایم، خیال‌هایم و آرزوهایم بخشی از من‌اند. حافظهٔ کاذب، اگرچه به ما دروغ می‌گوید، اما چه بسا همین دروغ‌هاست که زندگی‌مان را تاب‌آورتر، پررنگ‌تر و انسانی‌تر کرده‌اند.

خاطرات گذشته

گاهی به این فکر می‌کنم که اگر روزی دستگاهی ساخته شود که بتواند حافظه‌های راست و دروغ ما را از هم جدا کند، آیا واقعاً خواهم خواست که زیر آن بنشینم؟ اگر ناگهان بفهمم نیمی از آنچه عزیز می‌دارم، هرگز رخ نداده، چه بر سرم خواهد آمد؟ آیا سبک‌تر می‌شوم یا فرو می‌ریزم؟ ممکن است حقیقت گاهی از توان تحمل ما فراتر باشد. ذهن انسان، بیشتر از هر بایگانی یا گنجینه‌ای، شبیه یک شاعر است. شعری می‌گوید از چیزهایی که دیده، و شعر دیگری از چیزهایی که آرزو داشته ببیند. مرز میان این دو همیشه شفاف نیست. و چه بسا همین ابهام است که زندگی را رنگین می‌کند.
پس بهتر است حافظه کاذب را نه تنها خطا، که بخشی از هنر زیستن بدانیم. همان لکه‌ی جوهری که روی کاغذ افتاده، اما طرحی دیگر ساخته. همان حاشیه‌ای که از متن جدا شده، اما روایت دیگری را آغاز کرده. ما انسانیم، نه ضبط‌صوت. و انسان بودن یعنی لغزش، یعنی خیال، یعنی خاطراتی که مثل آینه‌های ترک‌خورده‌اند: تصویر را کج نشان می‌دهند، اما زیبا، انسانی و زنده.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.