سفری به اعماق انسانیت
برداشتی از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال اروین د یالوم
همه چیز از یک روز کاملاً عادی شروع شد. همان روزهایی که صبح از خواب بیدار میشوی، قهوهات را مینوشی، اخبار را مرور میکنی و بیآنکه فکر خاصی داشته باشی، وارد روز میشوی. من هم مثل همیشه گوشی را چک کردم، چند پیام کوتاه رد و بدل شد، اما حسی سنگین روی سینهام بود. انگار چیزی در پس این روزمرگیها، منتظر توجه من بود. ظهر همان روز، وقتی از کار برگشتم، بدون هیچ دلیل خاصی، کتابی را که هفتهها پیش خریده بودم، از روی میز برداشتم. رواندرمانی اگزیستانسیال، نوشتهی اروین یالوم.

نمیدانم چرا آن لحظه سراغش رفتم. شاید چون عنوانش سنگین به نظر میرسید، یا شاید چون ناخودآگاه دنبال چیزی میگشتم که این حس گمشده را توضیح دهد. صفحهها را ورق زدم، بیهدف و گذرا. اما ناگهان، جملهای در میان متن مرا متوقف کرد: «آگاهی از مرگ، همان چیزی است که زندگی را معنا میبخشد». نفس در سینهام حبس شد. جملهای که ساده به نظر میرسید، مثل جرقهای در ذهنم شعله کشید. تا آن لحظه، همیشه سعی کرده بودم از فکر کردن به مرگ فرار کنم. مرگ چیزی بود که در حاشیهی زندگیام قرار داشت، مثل سایهای دوردست. اما آن روز، برای اولین بار، جرأت کردم به آن فکر کنم. خیره به دیوار نشسته بودم و سؤالی در ذهنم طنین انداخت: «اگر فردا از خواب بیدار نشوی، دلت برای چه چیزهایی تنگ میشود؟» پاسخ، مرا غافلگیر کرد. دلم برای چیزهایی تنگ میشد که همیشه آنها را بدیهی میدانستم. بوی قهوهی صبحگاهی، صدای خندهی مادرم از آشپزخانه، قدم زدنهای بیهدف در خیابانهای خلوت شهر، و حتی آن سکوت عجیب قبل از خواب، وقتی که همه چیز برای لحظهای آرام میشد. آن شب، کتاب را کنار گذاشتم، اما جملهی یالوم و آن سؤال، دست از سرم برنداشتند. انگار چیزی در وجودم بیدار شده بود که دیگر نمیشد آن را خاموش کرد. روزهای بعد، مدام به آن سؤال فکر میکردم. اما اینبار، نمیخواستم فقط به آن فکر کنم. تصمیم گرفتم ببینم چه چیزهایی واقعاً برایم مهم هستند. نه چیزهایی که دیگران میگویند باید مهم باشند، بلکه آن لحظههای کوچکی که واقعاً مرا زنده میکردند. اولین قدم، توجه به همین لحظهها بود. مثلاً وقتی صبحها قهوه مینوشیدم، دیگر فقط مزهی تلخ آن را حس نمیکردم. گرمای فنجان در دستم، بوی ملایمش که در هوا میپیچید، و حتی صدای آرام جوشیدن آب در قهوهساز هم برایم معنا پیدا کرده بود. یا وقتی دوستی زنگ میزد و میگفت: «بیا یه جایی بریم.» دیگر مثل قبل نمیگفتم «حوصله ندارم.» میرفتم. میخندیدم. لحظهها را میچشیدم. اما مواجههی واقعی، زمانی اتفاق افتاد که یاد گرفتم با خودم تنها باشم، بدون فرار از سکوت. همیشه از تنهایی فرار میکردم، خودم را با شلوغیها و روابط پر میکردم تا مبادا با خودم تنها شوم. اما حالا، در آن سکوت، جرأت کردم با خودم روبهرو شوم. همان سؤال قدیمی باز هم سراغم آمد: «اگر فردا دیگر نباشی، دلت برای چه چیزهایی تنگ میشود؟» پاسخهایم تغییر کرده بودند. دیگر دنبال لحظات بزرگ نبودم. نه موفقیتهای کاری، نه دستاوردهای چشمگیر. دلم برای لحظاتی تنگ میشد که در آنها واقعی بودم. لحظههایی که نه برای کسی، نه برای تأیید دیگران، بلکه فقط برای خودم زندگی کرده بودم.

چند هفته بعد، یک روز بعدازظهر، وقتی در خیابان قدم میزدم، ناگهان تصمیم گرفتم مسیر همیشگی را نروم. کوچهای قدیمی که سالها بود از آن عبور نکرده بودم، توجهم را جلب کرد. انگار که آن کوچه، دعوتی بود به گذشتهای که سالها از آن فاصله گرفته بودم. همانجا، زیر سایهی درختی که شاخههایش به دیوار خانهای تکیه داده بود، ایستادم. دستم را روی تنهی درخت کشیدم و چیزی در درونم آرام شد. آن لحظه، حس کردم که دارم به چیزی برمیگردم که همیشه درونم بود، اما سالها نادیده گرفته بودم. فهمیدم که زندگی فقط در رسیدن به هدفهای بزرگ نیست. زندگی در همین لحظههای سادهی روزمره است. لحظههایی که وقتی از دور به آنها نگاه کنی، میفهمی که همهی زندگی همانهاست.اما تغییری که بیش از همه در من رخ داد، نگاه من به مرگ بود. حالا دیگر مرگ برایم یک تهدید نبود، بلکه یادآوری بود. یادآوری اینکه زمان محدود است و هر لحظهای که میگذرد، فرصتی است که ممکن است دیگر تکرار نشود. این آگاهی، زندگی را برایم عمیقتر کرد. چند ماه بعد، یک شب کنار رودخانه نشسته بودم. نسیم خنکی میوزید و صدای جریان آب در سکوت شب پیچیده بود. همانجا، در آن سکوت، برای اولین بار احساس کردم که واقعاً زندهام. نه به خاطر اینکه اتفاق خاصی افتاده بود، بلکه به این دلیل که آن لحظه را میدیدم. آن شب فهمیدم که زندگی کردن واقعی، یعنی بودن در همین لحظهها. لحظههایی که شاید کوچک به نظر برسند، اما وقتی با آگاهی آنها را لمس کنی، معنای عمیقی پیدا میکنند. از آن زمان، هر بار که آن سؤال قدیمی در ذهنم زنده میشود «اگر فردا نباشی، دلت برای چه چیزهایی تنگ میشود؟». دیگر نمیگویم «نمیدانم.» حالا میدانم که دلم برای لحظههایی تنگ میشود که در آنها واقعی بودهام. لحظههایی که با آگاهی، با قلبی باز، آنها را زندگی کردهام. و عجیب اینجاست که وقتی یاد گرفتم چگونه با آگاهی از مرگ زندگی کنم، برای اولین بار، احساس کردم که واقعاً دارم زندگی میکنم. نه در آیندهای دور، نه در رویاهای نرسیده، بلکه همین حالا، در این لحظه. همین لحظهای که دیگر نمیگذارم بیصدا از کنارم بگذرد.
مرجع: کتاب روان درمانی اگزیستانسیال. نوشته اروین د یالوم، ترجمه دکتر سپیده حبیب.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.