جعل بیماری و جستوجوی محبت
سریال Apple Cider Vinegar داستان بل گیبسون، اینفلوئنسر دنیای سلامت را روایت میکند که با دروغی درباره درمان سرطان به شهرت رسید.
تماشای سریال «سرکه سیب» برای من فقط دنبالکردن داستان یک زن نبود که بیماریاش را جعل کرده. برایم آینهای بود که با تلخی و جسارت، تصویر جامعهای را نشان میداد که بیش از آنکه دنبال حقیقت باشد، مشتاق «روایت جذاب» است. بل گیبسون، اینفلوئنسر جوان و پرطرفدار دنیای سلامت، داستانی را تعریف کرد که همه میخواستند باورش کنند. او نگفت: «من هم مثل همهام.» گفت: «من با قدرت ذهن، سرطان را شکست دادم.» و این، دقیقاً همان چیزی بود که دنیا تشنهٔ شنیدنش بود.
بل گیبسون را در ابتدا زنی قوی، باثبات و الهامبخش میبینیم. روایتش پُر از امید است، از مبارزه و پیروزی بر مرگ حرف میزند، از قدرت طبیعت، از رهایی از پزشکی سرد و بیروح مدرن. اپلیکیشن میسازد، کتاب مینویسد، جلسات سخنرانی برگزار میکند، و همه چیز شبیه یک داستان افسانهای واقعیست. اما خیلی زود، با یک واقعیت شوکهکننده مواجه میشویم: بل هرگز سرطان نداشته. همهچیز دروغ بوده. ولی نه یک دروغ ساده، بلکه دروغی که بسیار لایک و بازنشر شده، پولساز بوده، الهامبخش شده، و حالا باید فروبریزد.
از همان لحظهای که دروغ آشکار میشود، سؤالهای زیادی در ذهنم چرخید. چرا؟ چگونه میتوان چنین دروغی را اینقدر دقیق و گسترده ساخت؟ اما هرچه جلوتر رفتم، متوجه شدم مسأله فقط یک دروغ نیست؛ مسأله، یک روان زخمی است. بل نه صرفاً یک متقلب حرفهای، بلکه نماد آدمهاییست که در جهانی بیتوجه، یاد گرفتهاند برای دیدهشدن باید افراط کنند، بزرگنمایی کنند، یا اگر لازم شد، وانمود کنند که در حال مرگاند.

در روانشناسی، این پدیده را اختلال ساختگی (Factitious Disorder) مینامند. در این اختلال، فرد عمداً وانمود میکند بیمار است و علائم بیماری را جعل میکند، اما نه برای دریافت سود مادی، بلکه برای جلب توجه و عشق.
با گذشته بل که روبهرو میشویم انگار در همان سالهای اولیه، او آموخت که «برای آنکه دوستت بدارند، باید درد بکشی.» شاید برای همین، در بزرگسالی، درد را جعل کرد. چون جامعهٔ ما به آدمهای بیدرد و نرمال توجهی ندارد. اما وقتی کسی میگوید «در آستانهٔ مرگ بودم و نجات پیدا کردم»، ناگهان همه گوش میدهند. تحسین میکنند. لایک میزنند.
بل از این سیستم استفاده کرد. اما تنها نبود. امروز، میلیونها نفر در شبکههای اجتماعی دارند نسخههایی بهتر و جذابتر از خودشان میسازند. داستانهای موفقیت خودساخته مینویسند. رنجهایشان را رمانتیک میکنند. و آنهایی که حقیقت سادهتری دارند، در حاشیه میمانند. این فرهنگ، خواسته یا ناخواسته، ما را به جعل سوق میدهد. و بل، شاید فقط یکی از قربانیان این ماجرا بود.
اما آیا این جعل بدون هزینه است؟ قطعاً نه. بسیاری از دنبالکنندگان بل، بیماران سرطانی واقعی بودند. کسانی که از تجربیات او الهام گرفتند، روشهای درمانی پزشکی را رها کردند، به طب جایگزین روی آوردند، و بعدها شاید تاوان این تصمیم را با جان خود دادند. اینجا جاییست که فریب شخصی، به یک جنایت عمومی تبدیل میشود. و در همین نقطه، قضاوت مخاطب از همدلی به خشم تغییر میکند.
یکی از مهمترین نکات، قدرت ویرانگر رسانههای اجتماعیست. ما دیگر فقط مصرفکنندهی محتوا نیستیم، بلکه در شکلدادن به شهرت افراد نقش داریم. ما بل گیبسون را ساختیم. هر لایک، هر اشتراکگذاری، هر کامنتی که نوشتیم، سنگی بود بر بنای این اسطوره. و بعد، وقتی نقاب افتاد، ما همان کسانی بودیم که او را له کردیم. از او هیولا ساختیم، همانطور که روزی فرشتهاش کرده بودیم. این چرخهای است آشنا؛ ساختن، بزرگکردن، نابودکردن.
بل در خلوتش میگوید: «وقتی مریض بودم، مردم دوستم داشتند. بیشتر از همیشه.» این جمله، بهنظرم، هسته اصلی داستان است. جامعهای که دوستداشتن را مشروط کرده؛ مشروط به قهرمانی، به پیروزی، به تراژدی. ما عشق بدون دلیل بلد نیستیم. و شاید به همین خاطر، آدمهایی مثل بل، مجبورند برای دریافت آن عشق، نسخه ای غیر واقعی از خود را به اشتراک بگذارند.

بل اشتباه کرد. قطعاً. اما در دنیایی که اصالت جایگاهش را به روایت داده، آیا ما دروغهای کوچکی نمیسازیم؟ چقدر از ما در عکسها، در کپشنها، در رزومهها، در معرفینامهها، خودی را نشان نمیدهیم که بیشتر دوستداشتنیست؟ شاید همهی ما در یک مقیاس کوچکتر، بخشی از بل گیبسون هستیم.
این داستان باعث می شود که نهتنها بل را تحلیل کنیم، بلکه خودمان را. در جهانی که دائم ما را تشویق میکند که بهترین نسخه از خود را نمایش بدهیم. آیا راهی برای بازگشت به صداقت باقی مانده؟ آیا اصلاً دیگر کسی به آن نسخهی ساده و صادق ما علاقهمند است؟
در نهایت بل دیگر قهرمان نیست، اما ضدقهرمان هم نیست. او انسانیست پیچیده، زخمی، گیج و گاهی خطرناک. کسی که قربانی شد، ولی همزمان قربانی هم گرفت. و شاید مهمترین درسی که گرفتم همین باشد: وادار کردن ما به نگاه از نزدیک، بدون قضاوت زودهنگام، بدون تیترهای بزرگ. فقط تماشا، با درکی انسانی.
و من، بعد از دیدن سریال، فقط به بل فکر نکردم. به خودم فکر کردم. به نسخههایی که از خودم ساختم. به لحظاتی که برای دیدهشدن، صادق نبودم. به اینکه شاید عشق بیقید و شرط، چیزی است که همهی ما عمیقاً نیاز داریم و وقتی آن را به دست نمیآوریم، ممکن است راههای اشتباهی برای جبرانش پیدا کنیم.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.