پس از سالها
روزها از پی هم میآیند؛ اما «پس از سالها»، روزگار سرنوشتی دیگر رقم میزند.

جلوی پنجره نشسته بود؛ این چند سال کارش همین بود اما امروز از وقتی بیدار شد حوصله نداشت؛ قهوهای هم که ریخته بود حالا دیگر رو به سردی میرفت.
به دوردستها خیره شد؛ قایقها در دریا شناور بودند؛ فصل صید ماهی شروع شده بود و ماهیگیران مشغول آماده کردن تور ماهیگیری برای انداختن به دریا بودند.
بلند شد عصایش را برداشت از پلهها پایین آمد، در را باز کرد، کنار ساحل رفت و روی کنده چوبی نشست و به ماهیگیران چشم دوخت. یادش آمد زمانی خودش هم یکی از همین ماهیگیران بود و هنوز آفتابنزده با دوستانش برای آماده کردن تور کنار ساحل میرفت. اما دیگر توانش را نداشت، 70 سال را رَد کرده بود، پایش هم قوت نداشت و عصای چوبیاش شده بود همدم تنهایی او. نمره عینکش هم انگار باید عوض میشد دیگر به زحمت جلوی پایش را میدید. مدتی بود که میخواست برای معاینه چشمش به شهر برود. اما هر روز پشت گوش میانداخت.
- سلام فریدون خان؛ خوبی، امروز بیرون آمدی؟ خبری ازت نداشتم.
سرش را بلند کرد همکار قدیمیاش را دید و گفت: سلام حسن آقا؛ آره؛ امروز حال نداشتم، گفتم بیام بیرون یک کمی هوا بخورم حالم شاید بهتر بشود تمام بدنام درد میکند.
- میخواهی از همان دمنوشهای گیاهی که خانمم درست میکند برایت بیاورم؟ آرامشبخش است؛ شاید افاقه کرد.
- دستت درد نکند حسن آقا.
حسن آقا درحالیکه دور میشد، گفت: حتما فردا همین موقع برایت میآورم خداحافظ تا فردا و به ماهیگیران که حالا تورشان را به آب انداخته بودند، ملحق شد.
پیرمرد از جایش بلند شد و عصایش را برداشت درحالیکه به سمت خانه میرفت یکی صدایش کرد: آقای فریدون سماواتی شما هستید؟ یک نامه دارید.
رویش را برگرداند، پستچی بود، جواب داد: بله.
- لطفا اینجا را امضا کنید نامه سفارشی است.
پیرمرد ورقه را امضا کرد نامه را گرفت، در را باز کرد و از پلهها بالا رفت، روی صندلیاش نشست. پشت نامه را خواند از اداره کل منابع طبیعی بود، نامه را باز کرد متن نامه با این مضمون بود:
«با توجه به این که خانه شما در طرح آزادسازی ساحل قرار داد لطفا هرچه سریعتر نسبت به تخلیه آن اقدام کنید.»
انگار آب سردی بود که رویش ریخته باشند؛ اصلا فکر نمیکرد این مسئله که تازه سال پیش مطرح شده بود تا این حد جدی باشد. حالا با این وضع کجا برود به چه کسی رو بیندازد. صبح که شد ماشینی گرفت و به سختی خودش را به آدرس پشت پاکت نامه رساند.
اداره شلوغ بود نامه را به اطلاعاتی دَم در نشان داد و به اتاقی که گفته بود، رفت؛ در زد و داخل شد، به مردی که پشت میز نشسته بود، نامه را نشان داد و بلافاصله شروع به توضیح دادن وضعیتش کرد و از اینکه جایی و کسی ندارد و اگر میشود از این کار منصرف بشوند برای آن مرد گفت. اما آن مرد انگار اصلا او را نمیفهمید و تنها جوابش این بود نمیشه پدرجان.
درحالی که فکرش را نمیکرد که آخر پیری بی جا و مکان شود غم سنگینی وجودش را فرا گرفت، از اداره که بیرون آمد، پای رفتن نداشت؛ پیش خودش فکر میکرد کجا میتواند برود، آیا برود آسایشگاه یک اتاقی بگیرد اما آنجا هم پول میخواست. پساندازش هم به اندازهای نبود که بتواند هزینه آسایشگاه را بپردازد از طرفی کرایه خانهها هم گران بود.
به چند تا از رفقای قدیمیاش که میشناخت شاید بتوانند به او کمک کنند زنگ زد اما عذرخواهی کردند و گفتند اگر جایی مناسب پیدا کردند حتما خبرش میکنند.
ناامید شده بود، حدودا یک ماهی به همین منوال گذشت؛ همچنان تمام فکرش مشغول بود و اصلا اشتها نداشت چند بار دوستش همان حسن آقا در خانهشان را زد اما حوصله جواب دادن به او را هم نداشت.
یک روز بعد از چند هفتهای که بیرون نیامده بود حسن آقا از بیرون صدایش زد: فریدون خان بیا پایین یک کار مهمی باهات دارم.
پیرمرد نمیخواست برود اما این بار گویا ندایی به او الهام شده باشد، بلند شد وعصایش را برداشت و به سمت پلهها رفت، در را بازکرد؛ حسن آقا وقتی او را دید بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: کجایی مرد؟ چرا جوابم را نمیدهی؟ بعد با لبخندی یک دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: این قدر بیمعرفت نبودیها...
فریدون خان هم با بیحوصلگی گفت: والا این چند روز حال خوشی نداشتم خودت که میدانی.
حسن آقا گفت: بله؛ میدانم و درحالیکه اشاره به مردی میکرد که به سمت آنها میآمد گفت: آقا پرویز، از آشنایان ما است، با خانواده خارج زندگی میکند یک هفتهای میشود آمده ایران.
آشنای حسن آقا به آنها رسید، سلامی به پیرمرد داد.
حسن آقا ادامه داد: آقا پرویز میخواهد خانه پدریاش را که در همین محله رستمآباد است به یک شخص مطمئن بسپارد تا وقتی نیست خیالش از بابت آن راحت باشد؛ از طرفی من ماجرای شما را به او گفتم که دنبال جا میگردی.
آقا پرویز هم رو به فریدون خان کرد و گفت: با تعریفهایی که حسن آقا از شما کردند اگر قبول کنید و منت بر من بگذارید و تشریف بیاورید خانه پدریام، خیلی سپاسگزار خواهم بود. چون هم برای شما خوب میشود هم برای من؛ از طرفی خیالم هم از خانه پدریام راحت میشود چراکه میدانم یک کسی مطمئن در آن ساکن است.
فریدون خان گفت: اما اینطوری که نمیشود باید مبلغی به عنوان کرایه خدمتتان بدهم. آن وقت فکر میکنم از روی صدقه یا ترحم دارید این کار را میکنید. همینطور زیر دِین شما میروم.
آقا پرویز گفت: نه اصلا این چه حرفی است که میزنید فریدون خان. ناراحت میشوم؛ دیگر حرف پول را نزنید خواهشا، در ضمن ارزش این خانه برایم بیشتر از مادیات است. این خانه خاطرات کودکیام را زنده میکند و برای همین نمیخواهم از دستش بدهم.
حسن آقا رو به آقا پرویز کرد و گفت: فریدون خان از دوستان قدیمیام هستند یک فریدون خان است و یک محله رستمآباد، همه به امانتداری و درستکاریاش ایمان دارند.
بعد دستان پیرمرد را گرفت و گفت: خوشحال باش دیگر فکرکردن ندارد؛ آقا پرویز هم خیالش راحت میشود.
فریدون خان نمیدانست چه بگوید و از طرفی هم شکرگزار بود که بالاخره جایی پیدا کرده است، رو به آقا پرویز کرد و گفت: باشه من حرفی ندارم اما باید یک فرصتی بدهید تا وسایلم را جمع کنم.
آقا پرویز گفت: مشکلی نیست هر وقت خواستید زنگ بزنید به حسن آقا، خودم کامیون میگیرم وسایل را جمع میکنیم و میبریم.
پیرمرد هم سرش را به علامت تایید تکان داد و حسن آقا به همراه آقا پرویز از فریدون خان خداحافظی کردند و درحالیکه دور میشد، با صدای بلند گفت: پس خبر از شما.
حالا دیگر خورشید کمکم در حال غروب کردن بود پیرمرد به عصایش تکیه داد و به دوردستها خیره ماند شاید به این فکر میکرد که سرنوشت چه روزهایی را برایش رقم خواهد زد.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.