VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

fsepehri

@fsepehri

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

چشم امید

امید به مانند نوری در تاریکی می‌تواند ما را به آرزوهایمان برساند و «چشم امید» نمونه‌ای از تحقق آرزوها است.

خانه‌های روستا


 مثل هر سه‌شنبه تابستان، نوبت شهریار بود که گاوها را برای چرا به چمنزار اطراف روستا ببرد. تابستان‌هاکه مدرسه تعطیل می‌شد روزها بین پسرهای خانواده برای بردن گاوها به دشت تقسیم می‌شد .شهریارسه برادر کوچکتر از خودش داشت؛ اما با این حال جثه‌ای ریزنقش داشت که اگر نمی‌شناختی فکر می‌کردی ته‌تغاری است؛ هفتم را تمام کرده بود و می‌رفت کلاس هشتم.

شهریار با چوبی که در دست داشت گاوها را هِی کرد تا به صف بشوند و راهِ دشت را در پیش بگیرند. انگار بعد از این مدت راه را بلد شده بودند.

صبح مادرشهریار به پدرش گفت: امروز باید برویم بازار برای بچه‌ها کیف و کفش بخریم. چند روز دیگر مدرسه‌ها باز می‌شوند. پدر هم درحالی‌که سعی داشت چای را از لیوان داخل نعلبکی بریزد و مراقب بود تاقطره‌ای روی سفره نریزد، با هورتی که کشید قندی که کنار لپش و مثل یک آدامس بادکنکی باد شده بود را حل کرد و گفت: حالا صبر کن ببینم اکبر آقا، چند کیلو پنیر و شیر را که برایش بردم فروخته است یا نه؟

مادر هم درحالی‌که چهارگوشه سفره را گرفته بود تاخُرده نان‌ها وسط سفره سراریز شوند، یک دستش را به زانویش گرفت یا خدایی گفت؛ بلند شد و ادامه داد: حالا فکر می‌کنی چندروز دیگر پول دستت می‌آید؟

پدر که حالا موفق شده بود قند داخل دهانش را آب کند وچای‌اش هم تمام شده بود، لیوان را داخل نعلبکی گذاشت وسرفه‌ای کرد وگفت: به امید خدا تا آخر هفته دوباره می‌روم سراغش.

گله گاو روستا

 

از طرفی شهریار به چمنزار رسیده بود، زیر درختی نشست و همینطور در عالم خودش بود ودرحالی‌که چشم‌هایش را روی‌هم گذاشته بود و یک ترانه محلی را زیر لب زمزمه می‌کرد؛ صدایی او را به خود آورد؛

- سلام پسر جان.

شهریار سرش را بالا آورد؛ اما نور خورشید چشمش را زد؛ درحالی‌که چشمش نیمه باز بود، خانمی را روبرویش با یک پسری که به نظر می‌رسید همسن و سال خودش باشد، دید.

- شهریار گفت: سلام.

- عزیزم اینجا هتلی یا جایی هست که بتوانیم یک شب آنجا بمانیم؟

- نه؛ اینجا هتل ندارد.

مادر و پسرک نگاهی به هم کردند، مادر گفت: پس باید برویم شهر؟

شهریار در جواب گفت: بله حدودا یکساعت تا شهر فاصله است.

آن خانم از شهریار تشکر کرد؛ دست پسرک را گرفت و راه شهر را در پیش گرفت.

اما ناگهان انگار کسی به او نهیبی زده باشد،بلند فریاد زد: صبر کنید خانم...

درحالی‌که به سمت‌شان می‌دوید...گفت: می‌توانید شب خانه ما بخوابید؛ کوچک است؛ اما یک کاری می‌کنیم. مامانم غذاهای خوشمزه‌ای می‌پزد، حتما خوشتان می‌آید.

- مزاحمتان نمی‌شویم.

- این چه حرفی است؛ اینجا هتل ندارد، اما اهالی روستا مهمان‌نوازند و نمی‌گذارند مهمان بدون جا بماند. راستی، خانه ما آخر همین جاده است؛ درش هم سبز است.

- حالا که اصرار می‌کنی عصر می‌آییم؛ اما به مادرت بگو زحمت نکشد.

-چشم.
شهریار با چوب گاوها را هِی کرد تا زودتربه خانه برسد. وقتی به خانه رسید با صدای بلند، مادرش را صدا زد؛ مادرش هم درحالی‌که سرش را از پنجره بیرون می‌آورد، گفت:چرا زود آمدی؟

-امشب مهمان داریم.

- مهمان؟ 

- یک خانم و پسرش، فکرکنم توریست باشند؛ جایی نداشتند؛ گفتم بیایند خانه ما بخوابند. اما عصر می‌آیند.

- آخه الان موقع مهمان دعوت کردن است؟؟ حالا چی بپزم؟ 
مادر بعد سرش را سمت اتاق و رو به پسرها کرد و بلندتر گفت: بچه‌ها بلند شوید اتاق را تمیزکنید، مهمان داریم، شهریار تو هم به پدرت زنگ بزن که سرراه میوه و نان بخرد.

غروب که شد صدای تق‌تق کلون در شنیده شد. شهریار دوید و در را باز کرد، همان توریست و پسرش بودند.
- سلام عزیزم ببخشید مزاحمتان شدیم.

- شهریار در جواب گفت: خدا ببخشد، بفرمایید.

مادرش چادر گل‌گلی که موقع عید سرش می‌کند، سرش کرد، جلو دوید و گفت: ... بفرمایید خوش آمدید...

 پدر هم همان موقع با میوه و نان از راه رسید.
موقع شام سر صحبت باز شد. بعد از کلی صحبت که بین خانم توریست و مادرشهریار شد، درد دل مادر شهریار باز شد و اینطور گفت:چند وقت دیگر باید بچه ها بروند مدرسه؛ اما مدرسه‌شان از روستای ما فاصله دارد و خیلی راهش ناجور است. اگرروستای خودمان مدرسه داشت خیلی خوب می‌شد.

بچه‌های روستا

 

و ادامه داد: وقتی برف و باران می‌آید،چون جاده‌ها آسفالت نیستند؛ لباس و کفششان گِلی می‌شود و هر دفعه باید لباسشان را بشورم،کمر و دست برام نمانده....

خانم گفت: اتفاقا ما یک انجمن خیریه داریم که باکمک‌های مردمی کارهای خیر برای روستاهایی که نیاز به کمک دارند انجام می‌دهد؛ حالا صحبت می‌کنم شاید یک کاری بتوانیم بکنیم.

مادر شهریار با شنیدن این حرف با خوشحالی گفت: تلفن‌مان را بدهیم؟ اما منتظرجواب خانم توریست نشد و سریع رو به شهریار کرد و گفت:شهریار شماره‌مان را بنویس؛ شماره خانم را هم بگیر.

در آن لحظه مادر شهریارگویا حس یک سخنران پشت تریبون را گرفته باشد، صدایش را صاف کرد و گفت: خوب می‌شود اگر یک کاری بکنیم. آخه این بچه‌ها آینده ساز هستند؛ باید درس بخوانند تا بتوانند به جایی برسند.

صبح روز بعد خانم توریست با پسرش از خانواده شهریار تشکرکردند و مادر شهریار هم درحالی‌که داشت مهمانان را بدرقه می‌کرد، گفت: خواهش می‌کنم؛ راستی صحبت‌های دیشب که یادتان نرفته است؟

شهریار هم تندی وسط حرف مادرش دوید و با لبخندی گفت: اینکه مدرسه بسازید تا کفش و لباس‌مان گِلی نشود...

خانم توریست هم لبخندی زد و گفت: بله یادم است؛ حتما با هیات مدیره انجمن درمیان می‌گذارم؛ به امید خدا درست می‌شود.

 و همراه پسرش سوار ماشین و در پیچ جاده از نظرها ناپدید شدند.

روزها از پی هم می‌آمدند؛ تا اینکه یک روز دهیار در جلسه ای به اهالی روستا اعلام کرد، چند وقت پیش عده‌ای از یک خیریه آمده بودند و پس از گفتگو و توافقات، قرار شد یک مدرسه در روستا بسازند. به امید خدا یک هفته دیگر می‌آیند تا نقشه‌برداری و کار ساخت مدرسه روستا را شروع کنند.

اهالی روستا هم با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند به خصوص شهریار و بچه‌های روستا؛ چراکه دیگر مجبور نبودند برای درس خواندن به مدرسه‌ای دورتر از روستای خودشان بروند و به آرزویشان می‌رسیدند.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.