روزهای توخالی
توصیف یک روز افسردگی
حتی حوصلهی دود سیگار هم ندارم، دودش اذیتم میکند ولی ریهام بهش احتیاج داره پس نصفه ولش میکنم.
چند روزی هست که گیجم و حوصلهی هیچی ندارم. گوشه اتاق روی زمین نشستهام. انگار این قرصها هم اثری ندارند و باید این دوره ماهانه را به اجبار بگذرانم؛ دوره خستگی مفرط و بیحوصلگی. نمیدانم چند روز شده که همینطوری توی اتاقم و فقط برای رفع حاجت از اتاق بیرون میآیم و توان انجام معمولیترین کارها را هم ندارم.
ساعت را نگاه میکنم، هنوز چهار نشده.
توی اتاق همه چیز روی هم تلنبار شده و کوهی از وسایل مختلف درست شده، کوه کتاب، کوه لباس و دیگر تقریبا لباسی توی کمد و کتابی توی کتابخانه نمانده. همه کشوها به بیرون کشیدهشدهاند، چندتاشون خالین و چندتای دیگر کوهی از خرت و پرتایی هستند که نمیدونم کِی و برای چی خریدم و چه کاری میتوانم با آنها انجام دهم و درآخر کوهی از تنهایی و پوچی که روی شانههایم سنگینی میکند.
بهم ریختگی اتاق از میز شروع میشود، هرچیزی که حوصله ندارم سر جایش بگذارم، روی میز پرت میکنم. بعد نوبت صندلی میرسد که لباسها دونه دونه، تمیز و کثیف رویش میافتند و چروک میشوند. کتابهای خوانده و ناخوانده را از کتابخانه درمیآورم که شاید یکی از آنها جذبم کند و کمتر این ساعتها به بطالت بگذرد ولی حوصله هیچکدامشان را ندارم. توی این چند روز از ماجراها و اخبار رادیو و تلویزیون و فضاهای مجازی هم بیخبرم.
سطح زمین پر از آشغالهای ریز و درشت است. استکانها و لیوانهای کثیف قهوه و چای دورتادور اتاق به چشم میخورند، روی قفسه، روی زمین، روی کپهی کتابها، پای تخت، روی شومینه و لبه پنجره.
کتابها صفحهای جلو نمیروند، یک قسمت سریال هم دیده نمیشود، به مقالهها هم خطی اضافه نمیشود و فقط، همین طوری نشستهام و اتاق برهم میریزد و فکر جمع کردن این همه وسیله بیشتر و بیشتر آزارم میدهد.
حتما وقت آب دادن گلهاست ولی توانی ندارم تا آبپاش را بردارم، پر از آب کنم و به سراغ گلدانها بروم و با دقت تمام، برگهای لطیف آنها را کنار بزنم و مواظب باشم آب روی میز چوبی نریزد و اگر آبی ریخت سریع به آشپزخانه بروم و دستمالی که قبلاً زرد بود و خطهای نارنجی داشت و حالا رنگ و روی آن رفته و سفید شده است را پیدا کنم و قطرهی آب را خشک کنم.
تلفن خانه زنگ میخورد. از زنگش بیزارم و ناخودآگاه تپش قلب و استرس میگیرم. چرا هربار فراموش میکنم زنگش را عوض کنم و آهنگ بهتری برایش بگذارم؟ اگر امروز چهارشنبه باشد، شاید از دفتر زنگ زده باشند تا به بهانه حالم و غیبت چندین روزهام، خبر از مقالهای بگیرند که باید تا امروز تحویلشان میدادم. آیا اگر این دوران نحس را برایشان توصیف کنم درکم میکنند؟ یا خودشان روانشناس میشوند و برایم نسخه میپیچند؟ نه! برایشان توضیح دیگری جور میکنم چون کسی قادر به درک وضعیت من نخواهدبود مگر اینکه خودش تجربه کرده باشد و اگر سرصحبت را باز کنم تا مدتها باید حرفها، لبخندها و ملاقاتهای ساختگی را تحمل کنم که به نظرشان برای من مفید است و میتواند حالم را دگرگون کند. برگههای چرکنویس مقاله را به زور میان خرده ریزهای میز پیدا میکنم. من و کلمات و خطهای خالی بهم زل میزنیم ولی هیچ ارتباطی بینمان برقرار نمیشود تا صفحه سفید را پر کنم با خبری که به نظرم به هیچکداممان مربوط نیست و فقط برای پرکردن صفحات روزنامه مناسب است: تجاوز رئیس اداره به منشی و اتفاقات بعد و قبل آن.
ساعت را نگاه میکنم، عقربه برخلاف چیزی که فکر میکردم در عوض چندین ساعت تنها به اندازه پنج دقیقه جلوتر رفته است.. زمان خیلی کند میگذرد.
سرما توی تنم نفوذ کرده، دستهایم خشک شده و استخوانهایم یخ زده و نوشتن برام سخت شدهاست. باز سیگار آتش میزنم، این دفعه منم با سیگار روشن میشم و انرژی میگیرم و به کشیدن بیشتر ادامه میدم.. برگردیم به همان اتاق، اتاقی که هنوز بلند نشدم مرتبش کنم.
وقتی نمیتوانم پشت میزم بنشینم ناچارا میروم روی تخت. روی تشک تخت جایی که نشسته بودم با وسیلههای مختلف دوره شده: گوشی، لپتاپ، قلم، کاغذ و ... همه چیز آنجا هست. چند ساعت ماندن روی تخت کافیست تا آنجا هم جای سوزن انداختن نداشته باشد.
روبروی تخت ایستادهام؛ لکههایی از چای به زحمت از بین وسایل خودشان را نشانم میدهند، یادم نمیآید چرا و چطوری به وجود آمدهاند ولی سعی میکنم آنها را بهخاطر بسپارم تا وقتی حالم بهتر شد، ملحفه را تعویض کنم. دستانم را دور وسایل روی تخت حلقه میکنم و همهی آنها را به سمت خودم میکشم و روی زمین میریزم. شاید اگر بخوابم زمان زودتر بگذرد. دراز میکشم و پتو سنگین را روی خودم میکشم. عادت دارم به پهلوی راست بخوابم ولی کتف راستم هنوز بابت اینکه شب قبل از روی تخت قل خوردم و روی دست راستم افتادم درد میکند. راستی دیشب چه کابوسی میدیدم؟ سعی میکنم به یاد بیاورم چه خوابی دیدهام که باعث شده از تخت بیفتم ولی هرچقدر فکر میکنم به خاطر نمیآورم. حالا تلاش میکنم خوابم ببرد بدون اینکه به چیزی فکر کنم، ولی همین به هیچی فکر نکردن هم کلی مغزم را فشار میدهد. انگار چشمانم راحتترین کار مثل پلک زدن هم یادشان رفتهاست. نه، نمیتوانم بخوابم. دوباره بلند میشوم. از بین خرت و پرتهای روی میز سعی میکنم فلشم را که پر از موسیقیهای بیکلام است پیدا کنم و گوش کنم، اما بیخیال میشوم، با این وضع که روی این میز، از مداد و کاغذ هست تا لباس زیر چیزی نمیتوان پیدا کرد. میروم آشپزخانه و آب داخل کتری میریزم و روی شعله میگذارم تا چای دم کنم. سعی میکنم کمی اتاق را مرتب کنم. نمیدانم باید از کجا شروع کنم، از وسایلی که روی زمین ریخته یا کپه لباسهای روی صندلی یا آشغالهای روی زمین؟
صدای بالا و پایین شدن در کتری که به جوش آمده مرا به آشپزخانه برمیگرداند. دو پیمانه چای خشک توی قوری میریزم و آب جوش را روی سرشان خالی میکنم. کابینت را نگاه میکنم که هیچ لیوان و استکانی توی قفسههایش نیست. پس برای چای هم که شده، مرتب کردن اتاق را از لیوانها و استکانها شروع میکنم. یک دست استکان، دو دست لیوان و هشت عدد پیش دستی کابینتهایم را پر میکنند. ملحفه تخت را تعویض میکنم. دقیق یادم نیست چند روز در این وضعیت بودهام که همه چیز خاک گرفته است. چای که دم کشید یک لیوان بزرگ با شیرینی میخورم و همراه آن به موسیقی دلنشینی گوش میدهم.
توان انجام دادن کارها بعد از چندین روز کسالت و نشستن و فکرهای عجیب و غریب کردن، به طور ناگهانی به بدنم باز میگردد و ظرف چند ساعت همه چیز به حالت عادی برمیگردد. این تجربه اول نیست ولی هنوز چرایی و چگونگی بازگشت این نیرو که حداقل نیروی لازم برای انجام دادن امور روزمره است را نمیدانم.
دیگر وقتش رسیده مقاله ناتمام را کامل کنم و بیرون بروم و آب و هوایی عوض کنم...
کاش بر اساس الگوی خاصی این دوره تکرار میشد، مثلا هر 30 روز، اینطوری کارها را قبل آن زمان انجام میدادم ولی هر دفعه با رسیدن این موعد، غافلگیرمیشوم و انجام بعضی از کارهای مهم به تعویق میافتد. بعضی از علائم مثل زود عصبی شدن، خستگی، رها کردن در حین انجام امور، بیطاقتی و ... نشان دهنده شروع شدن دوره جدید هستند. با اینکه با حس کردن این علائم، مثل زمانی که دربرابر ملکالموت هستی، تقاضای چند روز بیشتر زنده ماندن و زندگی کردن را داری ولی باز هم یک عامل درونی تو را بعد از اتمام یک دوره، تشنه شروع دوره بعدی میکند.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.