سایه فقر ساختاری بر جامعه
چرا زندگی برای ما هر سال سختتر میشود؟
معمولاً در ابتدای سال جدید، برخی اتفاقات سال گذشته را که یادداشت کرده بودم مرور میکنم. گویی هر سال، یادبودهای تلخ بیشتر میشود. اولین برگ خاطرات، دیدار با مادربزرگ دوستم سعید بود. او را از دانشگاه میشناختم و چندبار به خانه مادربزرگ سر زده بودم. اما حالا در روزهای پایانی زندگیاش بود. سعید دستان لرزان او را در دست گرفته بود. مادربزرگ با آرامی از ایامی میگفت که همسرش بیمار بود و فرزندانش گرد هم بودند. گفت: «مرا به خانه ببرید، میخواهم همانجا باشم که آقا بود». سعید عکس قدیمیای نشانم داد از مادربزرگ، سه پسر و دو دخترش. گفت: داییها قبلاً مرتب سر میزدند و کمک میکردند، اما حالا هرکدام گرفتارند و من و مادرم ماندیم و خاله. در حالی که عکس را کنار قبضهای بیمارستان میگذاشت، ادامه داد: ظاهراً وقتی بیمار و بیپول میشوی، اطرافیان کمکم فاصله میگیرند. وقت خداحافظی، پیشانی مادربزرگ را بوسیدم و با بغض، آنجا را ترک کردم.

دفتر خاطرات را ورق زدم. به صفحهای رسیدم که برای انجام کاری در خارج شهر به تاکسی تلفنی محله زنگ زده بودم. راننده را سالهاست میشناختم. وقتی احوالش را پرسیدم، صدای رادیو را کم کرد و با لبخندی گفت: مستمری بازنشستگیام تا دهم ماه کفاف زندگیمان را میدهد، بقیه را باید با همین رانندگی تأمین کنم. چند بادامزمینی از جیبم درآوردم و به او تعارف کردم. با تشکر گفت: دو تا از دندانهایم شکسته و نمیتوانم چیز سفت بجوم. بعد از سی سال کار، هنوز پول ترمیم دندانهایم را ندارم. با خودم فکر کردم: این دفترچه بیمه اصلاً به چه دردی میخوره؟ چرا بیمه پایه، هزینههای دندانپزشکی رو پوشش نمیده؟ یا کلاً چرا بیمارستانهای دولتی خدمات کمی ارائه میدن؟ جواب روشنه: سلامت رو حق اساسی مردم نمیدونن. رادیو که هنوز روشن بود، خبری درباره تشویق به صرفهجویی در مصرف برق پخش میکرد. لبخند تلخی زد: باز هم مردم مقصرند؟ یعنی در این سالها به فکر ساخت نیروگاه جدید نبودند؟ رادیو رو خاموش و در طی مسیر از خاطرات و دوران خدمتش در سیستان گفت: از مردم نجیب آن دیار، از روستاهایی که هنوز بدون برق و امکانات اولیه زندگی میکنند. از اینکه چرا زندگی این هموطنان باید سراسر محرومیت باشد؟

چند ماه بعد، در یکی از یادداشتهای دیگرم، خاطره دیدن حمید، هم محلی قدیمیام را نوشته بودم. برای پیادهروی به پارک نزدیک خانه میرفتم که او را دیدم. از مادرش گفت که به سرطان مبتلا شده و از رنج طاقتفرسایش. اینکه با نایاب شدن داروی خارجی، حال مادر وخیمتر شده بود. از کارگاه تعطیل شدهاش و نامزدی که رهایش کرده بود. نان را به من تعارف کرد. در همان لحظه، صدای برادرش حامد را شنیدم که پشت تلفن با بنگاه املاک صحبت میکرد: بله... آپارتمان را میفروشیم، سهچهارم قیمت بازار... اما با شرط اجاره دو ساله برای خودمان. از حمید پرسیدم چرا؟ در حالی که اشک از چشمانش جاری میشد گفت: پزشکان گفتهاند مادر حداکثر دو سال... و ادامه داد: دیگر پساندازی نداریم. نقدینگی که دستمان میآید برای امورات پزشکی و هزینه... و آن یکچهارمی که از قیمت کم میکنیم، کفاف رهن دو سال اینجا را میدهد. حداقل مادر تا آخر در همین خانه... حامد به طرفمان آمد و احوالپرسی کردیم. آرام به برادرش گفت: آمپول مادر را سه برابر قیمت تهیه کردم. هنگام خداحافظی، شنیدم دوستانش قول کمک دادهاند.

نیمهشب، خاطرات گذشته در ذهنم میگذشت و این پرسش که چرا هر سال سختتر از قبل میشود. آمارها رشد بیسابقهٔ فقر در دو دهه اخیر را نشان میدهند. مشکل اصلی، ساختارهای ناکارآمد است: انحصار ثروت و قدرت، تحریمها و سیاستهای نادرست. پیامد آن، تورم افسارگسیخته، گرانی سرسامآور خدمات درمانی، تحلیل طبقهٔ متوسط که روزگاری ستون فقرات جامعه بود و حالا به قشر آسیب پذیر پیوسته، و مسکن که تبدیل به رؤیا شده. حتی تأمین مایحتاج زندگی دشوار و تحصیلکردهها یا بیکار، یا در فکر مهاجرت یا درگیر مشاغل نامرتبط هستند.
دفتر خاطرات را بستم. سالها بود که فقر و مدلهای توسعه ذهنم را مشغول کرده بود. کتابی را از کتابخانه برداشتم. دیگر کشورها چگونه بر این معضل غلبه کردند؟ یاد کنفرانس مطالعات چین در دانشگاه تهران افتادم، جایی که تحلیل شد چگونه سیاستمداران چینی در نیمه دوم دهه۱۹۷۰، فقر را نه فقط یک مشکل اقتصادی، که اصلیترین تهدید برای ثبات کشور میدانستند. به کتاب «چرا ملتها شکست میخورند» اثر عجماوغلو و رابینسون هم اشاره شد که چگونه چین در چهار دهه، جامعهای با ۸۰ درصد فقر را به ابرقدرت اقتصادی تبدیل کرد. حزب حاکم، مدیریت اقتصاد را از ایدئولوژی جدا کرد و آن را به کارشناسان سپرد، با جلب مشارکت سرمایهگذاران خارجی، زیرساختها را توسعه داد و با انتقال دانش فنی، همزمان صنایع پیشرفته و کشاورزی سنتی را متحول ساخت.آیا نهاد سیاست در ایران هم روزی فقر را بزرگترین تهدید ملی خواهد دانست؟ اما بدون اراده و عزمی برای تغییر، هر الگوی توسعهای تنها در صفحات کتابها باقی خواهد ماند و این دور باطل تداوم دارد.

کتاب را در کتابخانه گذاشتم. پنجره را گشودم. باران اردیبهشتی و نسیم خنک، حس خوبی داشت. با خود اندیشیدم هنوز در این تاریکیها، نورهایی دیده میشود. نانوای محله که هر بامداد، نان گرم را به نیازمندی میبخشد. دوستان حمید که در دفترشان گرد هم آمدند تا در مورد طرح استارتاپشان همفکری کنند. گروههای داوطلبی که به روستاهای محروم سر میزنند و... گرچه این نمونههای امیدبخش قادر به حل معضل اصلی نیستند، اما در میانه این رنج مشترک، همین کمکهای کوچک نیز ستودنی است.

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.