نیکوکاری را از خود شروع کنیم
برای کمک به نیازمند، منتظر دیگران نباشیم
سالها پیش، از استاد ادبیاتم شنیده بودم که اگر کمک کردن از جامعه حذف شود، حیات انسان، رو به زوال خواهد رفت. معدود جملاتی که در ذهنم ثبت شده بود. مدتی پیش، در یکی از روزهای زمستان، در حالی که با مترو، از محل کار در مهرشهر به خانه برمیگشتم، در ایستگاه صادقیه، متوجه زنی شدم که در پیادهرو نشسته بود و کودکی بدون لباس گرم همراهش بود. چهرهای خسته و ناامید داشت و از رهگذران تقاضای کمک میکرد. در آن سرما، نتوانستم بیتفاوت بگذرم. تصمیم گرفتم کاری انجام دهم. از آنجا که عضو داوطلب هلال احمر بودم، خود را معرفی و پرسیدم آیا محلی برای اسکان دارد و نیازمند به کمک هست؟ جواب داد به مسافرخانه میرود و خواستهاش این است که سرپناهی در حد یک اتاق داشته باشد. گفتم مدرک شناسایی داری؟ از داخل کیفی کهنه که اسکناسهای مچاله در آن بود، کارت ملیاش را نشان داد. تجربه داشتم که اگر چنین افرادی، تمایل به ارائه کارت شناسایی نداشته باشند، احتمالا تکدیگری را ترجیح میدهند. با اورژانس اجتماعی تماس گرفتم و اپراتور گفت فعلاً ماشینی برای اعزام به آن منطقه ندارند. تماسم با سامانه مدیریت شهری هم به نتیجه نرسید. به چند خیریه زنگ زدم. پاسخ دادند که فرد تحت پوشش جدید قبول نمیکنند یا اطلاعاتش را میپرسیدند تا در لیست انتظار برای پیگیری قرار دهند. این فرآیند برایم عجیب بود اما غیرمنتظره نبود. میدانستم تعداد نیازمندان زیاد و امکانات این مؤسسات و مراکز محدود است. تا جایی که مقدور بود، اطلاعات فرد نیازمند را گرفتم و همچنین، مقداری پول به او دادم. پرسیدم آیا معمولاً اینجا هستی؟ گفت بله، تقریباً هر روز به این محل میآیم. این موضوع ذهنم را درگیر کرده بود. به اداره بهزیستی رفتم و بخش امور اجتماعی این قول را داد که اگر خانم، حضوری به آنجا مراجعه نماید و شرایطش را داشته باشد، ثبتنام میشود. پیگیریهایم از مؤسسات خیریه به نتیجه نرسید. چند روز بعد، قصد داشتم مجدد با آن زن صحبت کنم. ولی اثری از وی نبود. با پرسوجو متوجه شدم چند روزی آنجا دیده نشده. از اینکه کار مؤثری انجام نشده بود احساس خوبی نداشتم.
مدتی بعد، در یک روز بارانی، دوباره او را دیدم. با وی صحبت کردم و گفت کودکش میلرزد و تب دارد. نیاز فوری به پزشک داشت. دیگر نمیتوانستم منتظر کمک دیگری بمانم. تصمیم گرفتم خودم دست به کار شوم. او را به نزدیکترین درمانگاه بردم و هزینههای درمان کودکش را پرداخت کردم. این بار، بیشتر با او حرف زدم تا متوجه شوم چطور به این وضعیت افتاده است. گفت بیوه است و پس از فوت شوهرش، خانوادهاش او را طرد کردند. مهارت خاصی برای کار کردن نداشت و مجبور بود برای زنده ماندن خود و فرزندش، گدایی کند.
تصمیم گرفتم پساندازی که قرار بود برای خرید تجهیزات شخصی هزینه کنم را به او و کودکش اختصاص دهم. با مشورت یکی از دوستانم که در زمینهٔ آموزش مهارتهای شغلی فعالیت داشت، در یک دورهٔ خیاطی شرکت کرد. همچنین، به عنوان همخانه با خانم سالمندی که نیاز به همدم داشت، توانست حداقل سرپناهی داشته باشد و تحت حمایت بهزیستی قرار گرفت. هر زمانی هم که در هلال احمر اقلام کمک معیشتی موجود بود، یک بسته تحویل میگرفتم تا بدستشان برساندم. چند ماه بعد، تغییری در زندگیاش ایجاد شده بود. او حالا میتوانست با خیاطی، درآمدی به دست آورد. چهرهاش اندوه سابق را نداشت و امیدوار به نظر میرسید. تجربه ارزشمندی بود.
در نیکوکاری و کمک به همنوع، باید از خود شروع کنم یا خیلی ساده بگم از خودم مایه بذارم. چه بهتر که این کمکها هدفمند باشد و به توانمندی نیازمند ناتوان منجر شود.
اینجا بود که به حرف استادم پی بردم. اگر کمک به همنوع و نیکوکاری از جامعه انسانی حذف شود، بشریت به سمت زوال پیش میرود. خاطرهٔ آن روز بارانی، نقل قولی به این مضمون از شکسپیر را در ذهنم تداعی کرد که بخشش بارانیست که هم بر نیازمند و هم بر نیکوکار میبارد و به هر دو برکت میدهد.
انسان موجوی اجتماعی است، قادر به تنها زیستن و تابآوری در برابر مشکلات و حوادث متفاوت نیست. هر فردی مسئولیتی در قبال دیگری دارد. آن چه که زندگی سراسر رنج را قابل تحمل میکند خدمتی است که با محبت همراه باشد.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.