VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

khashak

@khashak

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

رأی

داستان کوتاه

تصویر گرافیکی صندوق رأیپیرمرد عصای چوبی‌اش را برداشت و شروع به پایین رفتن از پله‌های آپارتمان کرد. راه پله، تنگ و باریک بود و تیزی شیب پله‌ها، پایش را کش می‌آورد. عصا را ستون بدنش کرد و دست دیگرش را مماس بر دیوار به حرکت درآورد تا تکیه‌گاهی داشته باشد.

سه هفته می‌شد که آسانسور خراب شده بود و هیچ‌کدام از ساکنین توانِ پرداخت دستمزد تعمیرکار و تأمین قطعه‌ی معیوب را نداشتند.

همه، دبیران بازنشسته‌ای بودند که تنها درآمدشان برای امرار معاش، مبلغ ناچیزی بود که پایان هر ماه با کسر مالیاتی که سال به سال بیشتر می‌شد، به حسابشان واریز می‌کردند.

پیرمرد هر پله‌ای را که پایین می‌رفت، زیرلبی لعنتی نثار خودش می‌کرد که چرا جای دبیری، کسب و کار دیگری را انتخاب نکرده بود تا سر پیری شرمنده‌ی زندگی‌اش نباشد. همسر فرتوتش دقیقاً دو روز بعد از خرابی آسانسور، پایش لیز خورده بود و با لگن کف آشپزخانه افتاده بود. شب‌ها از شدت درد ناله می‌کرد و پیرمرد حرص می‌خورد. هم حرص می‌خورد و هم دلش برای او می‌سوخت که نمی‌توانست با این حالش پله‌ها را پایین بیاید و خودش را به دکتر نشان بدهد.

با خودش فکر کرد که تدریس سی ساله‌ی درس تاریخ در تمامی دبیرستان‌های پسرانه و دخترانه شهر، او را مجرب‌ترین و کارآزموده‌ترین آدم دنیا کرده‌است اما کوچکترین و ناچیزترین کارها از دستش ساخته نیست.

تعداد پله‌ها مثل همیشه توی ذهنش بود و می‌دانست از نخستین پله که چسبیده به پاگرد نه چندان عریض واحد کوچکشان بود، تا آخرین پله که به در ورودی ساختمان می‌رسید، چهل و پنج پله را باید طی کند.

پایین که رسید، با دیدن تصویر بزرگی از آدمی ناشناس که روی تابلویی پلاستیکی به داربستی فلزی نصب شده بود، تازه یادش آمد که برای دادنِ رأی آمده‌است.

مردِ روی داربست مثل تابلوی قدیمی توی مغازه‌ی بقالی پدرش بود که آدمی چاق و چله با صورتی سرخ و گوشتالو را نشان می‌داد که توی صندلی نرم و بزرگی فرو رفته بود و زیرش با خطی درشت نوشته بود «عاقبت نقدفروشی».

پسر و عروسش دیشب زنگ زده بودند و یک ساعتِ تمام مُخَش را خورده بودند تا مجابش کنند پای صندوق برود و رأی بدهد!

پیرمرد نگاهی دیگر به مرد روی داربست کرد و توی کوچه‌ای به درازای تاریخ عصازنان به حرکت درآمد. انتهای کوچه، یکباره او را به خیابان می‌رساند. خیابانی پر از درختان تبریزی که کلاغ‌های سرگردان روی شاخه‌هایشان قارقار می‌کردند و خواب آدم‌ها را به آشوب می‌کشیدند. کمی مکث کرد و نگاهش را به زمین دوخت. زیر پایش پر از فضله‌های سفیدی بود که پرنده‌های سیاه، بی‌شرمانه نثار پیاده‌رو کرده بودند.

پیرمرد آرام آرام روی فضله‌ها به راه افتاد و به طرف مدرسه‌ای رفت که سال‌های سال در آن تاریخ درس داده بود. گُله به گُله‌ی خیابان پر بود از داربست‌های یک شکل و یک اندازه‌ای که رویشان عکس‌های رنگارنگی از آدم‌هایی با صورت‌های کج و معوج دیده می‌شد. چهره‌ی بعضی از آنها برایش خیلی آشنا بود و فکر کرد می‌توانند شاگردانِ سال‌های گذشته‌اش باشند. اما در کل همه‌شان مثل کرگدن‌های اوژن یونسکو میمیک چهره‌ی یکسانی داشتند. همه‌ی آدم‌های روی داربست‌ها لبخندی زورکی روی لب داشتند. انگار توی آتلیه، عکاس به آنها گفته بود کلمه‌ی سیب یا هلو را هجی کنند. علاوه بر داربست‌ها، پوسترهای کاغذی از همان آدم‌ها نیز مثل کاغذدیواری‌های ارزانی دیوارهای دو طرف خیابان را پوشانده بودند.

بارانِ دیشب، عکس آدم‌های روی داربست‌ها را شسته و نونوار کرده بود اما آدم‌های کاغذی درون پوسترها با شره‌ی ناودان‌ها، خیس خورده و خمیر شده بودند. ردی از آب گل‌آلود مثل خط ریملی اشک‌آلود از چشم‌ آدم‌های کاغذی بیرون زده بود و همه‌شان بیننده را به یاد آخرین جوکر می‌انداختند. شعارهای پایین پوسترها مثل ملغمه‌ای از خیار و گوجه و پنیر درون همدیگر قاطی شده و به سطح دیوار چسبیده بودند.

به در مدرسه که رسید، با افسوس به کاشی‌کاری طاق فیروزه‌ای سردر آن که بیش از پنجاه سال عمر داشت، نگاهی کرد و برای ورود، مردد شد. «توانا بود هر که دانا بود» از درون کاشی‌های فیروزه‌ای مثل همه‌ی سال‌های گذشته به او چشمک زدند و چشمش را ناخواسته میزبان اشک کردند.

نفس عمیقی کشید و وارد مدرسه شد. حیاط مدرسه تا پشت آبخوری قدیمی سوت و کور بود و پرنده‌ای پر نمی‌زد. بعد از دو درخت تبریزی پیر و قدیمی که مثل خودش و همسرش، نای ایستادن نداشتند، پیرمرد و پیرزنی با کمرهای خمیده ایستاده و شناسنامه‌هایشان را نگاه می‌کردند. کمی به آنها نگاه کرد و حس کرد که هر دو نفرشان را می‌شناسد و همکاران قدیمی‌اش هستند اما هرچه به ذهنش فشار آورد، اسم‌شان به یادش نیامد.

از کنارشان گذشت و وارد راهرویی شد که هزاران بار آن را طی کرده بود. انتهای راهرو، چندین مرد با کت و شلوار ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. چهره‌هایشان مثل آدم‌هایی که برای مراسمی خاص صورتک زده باشند، یکسان و یکنواخت بود.

پیرمرد کمی ایستاد. با تردید شناسنامه‌اش را درون جیب کتش لمس کرد و برای لحظه‌ای کوتاه چشم‌هایش را بست. فکر کرد کدامیک از آدم‌های روی داربست‌ها نماینده‌ی فکری او هستند. هر چه به مغزش فشار آورد، نتوانست نسبتی منطقی میان افکار خودش و چهره‌های تکراری آنها پیدا کند. می‌خواست برگردد که دوباره صدای پسر و عروسش توی سرش طنین انداخت. با اکراه به حرکت درآمد و به طرف اتاقی رفت که صندوق پلاستیکی ماتی در کنج آن گذاشته شده بود و زنی جوان با لبخندی ماسیده و یخ کرده کنارش کز کرده بود. شناسنامه‌اش را به جوانکی که چشم‌هایی شبیه موش‌خرما داشت، داد و برگه‌ای سفید تحویل گرفت. کمی با فاصله از آدم‌های درون اتاق ایستاد. عینکش را از جیب کتش بیرون آورد، آن را ها کرد و با دستمال پارچه‌ای نرمی که همیشه همراهش بود، شیشه‌های تمیزش را برق انداخت. آن را که روی چشمش زد، همه‌ی اطرافش واضح و روشن شد. کمی به لیست نامزدها که روی تخته سیاه چسبانده بودند، نگاه کرد. قلمی از جیب پیراهنش بیرون کشید، چیزی روی کاغذ سفید نوشت و به طرف صندوق رفت. زن جوان با همان لبخند ماسیده و ثابت، مثل سردیسی مفرغی که از آن سوی اعصار پیدا شده باشد، نگاهش کرد و سعی کرد عشوه بیاید اما هر کاری کرد، نتوانست.

پیرمرد کاغذ را دو بار تا زد، آن را بالای شکاف باریک روی صندوق برد و ته آن را درون شکاف فشار داد. کاغذ مثل پر کاهی که درون کاهدانی خالی بیفتد، با صدای تق مانندِ کوتاهی میهمان صندوق شد و آرام و خاموش در ته آن خوابید...

اواخر شب که داشتند آراء درون صندوق را می‌خواندند، زن جوان مفرغی به کاغذی دوبار تازده برخورد که نام هیچکدام از نامزدها رویش نبود. جوانک چشم موش‌خرمایی که متوجه حیرت زن جوان مفرغی شده بود، نگاه سردی به او انداخت و سرش را به نشانه‌ی استفهام تکان داد. زن جوان مفرغی، تای برگه‌ی درون دستش را باز کرد و آن را روبروی جوانک چشم موش‌خرمایی گرفت. جوانک چشم‌هایش را ریزتر کرد و عبارت روی برگه را خواند. روی برگه‌ی رأی، با خطی زیبا اما شکسته نوشته شده بود «کلنل لیاخوف»!

زن جوان مفرغی پرسید: «می‌شناسیش!؟»

جوانک چشم موش‌خرمایی سرش را به نشانه‌ی استفهام تکان داد: «کیو!؟»

زن جوان مفرغی با چشمکی ریز، کمی عشوه آمد و برگه را به چشم‌های کوچک و بادامی جوانک چشم موش‌خرمایی نزدیکتر کرد.

جوانک چشم موش‌خرمایی به نوشته‌ی روی برگه دقیق‌تر زل زد و گفت: «نه!»

و برگه را از دست زن جوان مفرغی گرفت و «کلنل لیاخوف» را پرت کرد روی «معین» و «هایده» و «قمیشی» و «صادق بوقی» و «شاه» و «رضاشاه» و باقی آراء باطله‌ای که حجمشان داشت از همه‌ی آراء دیگر بیشتر می‌شد و به شکل هرمی مرتفع درمی‌آمد...

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.