بهاری دیگر
در ستایش روزهای آخر سال
مدرسه برای تعطیلات پیک بهاری داده بود، پیکی که اضطراب تمام نشدنش وسط مهمانی رفتن و عیدی گرفتن و سبزه گره زدن و هر خوش گذرانی نوروزی دیگری کاممان را تلخ میکرد. از مدرسه که برمیگردم، حیاط خیس است، بوی خاکِ نمخورده میآید و پتوهای شستهشده را روی دیوار انداختهاند، چند لحظهای به حیاط، به تصویری که فقط سالی یک بار رنگ و بوی متفاوتی دارد، نگاه میکنم؛ پیک بهاری را از یاد میبرم.

همیشه روزهای پیش از عید برایم از بهارِ بعدش سبزتر و عزیزتر است. ماه اسفند که به نیمه میرسد، لحظاتی روشن و نزدیک را به یاد میآورم، لحظاتی که سالها تکرار شدهاند ولی با این وجود حس خوبشان به شکلهای متفاوتی در قلب و ذهنم حک شده و لازم است برای لمس دوبارهشان چمدانم را ببندم؛ برای مدتی درس و دانشگاه را ترک کنم و به خانه بازگردم.
پیش از آنکه بیشتر خانههای ویلایی جایشان را به آپارتمانها بدهند و قالیها راهی قالیشویی شوند، خانه تکانی واقعیتر و اصیلتر بود؛ قالیها توی حیاط پهن و شسته شده و روی دیوارهای پیشتر آبکشی شده انداخته میشدند. پتوها توی تشتهای بزرگ خیس میخوردند و آنوقت برای شستنشان توی تشت میرفتیم و با صورت کفی و پاهای پیر و چین خورده بیرون میآمدیم. و بعد از این خانه جور دیگری بود؛ درخشانتر و امنتر. این روزها، سراغ کمدم میروم و همهی وسایلم را بیرون میآورم، خاطرات کودکی و نوجوانی جان میگیرند، گَردگیری میشوند و تا خانه تکانیِ سال بعد داخل کمد بر میگردند.
رسمی که همیشه دلم میخواهد حفظش کنم خرید برای سال نو است و مشتاقم به جا آوردنش نه بر حسب عادت که بیشتر از سر ذوق باشد. شلوغیِ بازارِ آخر سال، چشمان خندان آدمها، خوشحالیِ کودکان جلوی لباس فروشیها، شیرینیها و نانهای گرمِ تازه از تنور درآمده، جورابهای توری، کفشهای چسبی، پیراهنهای رنگارنگ و بوی لباس نو، ماهیهای قرمزِ کوچک و بزرگ توی آکواریومها، آینهها، سیب قرمز و سبزهها توی گلدانهای پلاستیکی و سفالی.
برای من کاشتن سبزه به جای خریدنش، حس و حال بهتری دارد. بارها مادرم را به وقت سبزه کاشتن تماشا کردهام و همهی مراحلش را از بَر شدهام: گذاشتن گندم و گاهی عدس و ماش لای پارچههای خیس، جوانه زدنشان، انتقالشان به ظرفهای جداگانه و رشد سبزهای بلند و یکدست. در اولین سال ورود کرونا به زندگیمان، حوالی عید و بهار سال نود و نه، تمام این لحظاتی را که به دیدنشان خو گرفته بودم وسط ترس و ناامیدی گم کردم؛ برای ادامه دادن، به نوری هر چند کوچک نیاز داشتم تا وسط روزهای تاریکم بتابد. آن سال از مادرم خواستم سبزهی عید را به جای او، من بکارم. نتیجهاش شبیه آن سبزههایی که مادرم به عمل میآورد نشد، با این حال طی کردن مسیری که پیش از این تنها نظارهگرش بودم و انتظار برای بیرون آمدن جوانههای کوچکِ سبز و مراقبت از هستیِشان حواسم را از نیستیِ دنیای اطرافم پرت میکرد.
همراه خریدهای عید همیشه یک روغن حلبی و دو بسته خرما هم بود و با آنها قرار بود حلوای پنجشنبهی آخر سال پخته شود. ترکیب خرما و گلاب و هل (۱)، حالا مزهی دلتنگی میدهد؛ یادآورِ روزهای کودکی و بوی حلوای تازهای که تمام خانه را پر میکرد. وقتی حلوا لای نان پیچیده میشد، نوبت به من میرسید که آنها برای همسایهها ببرم. هر سال در آخرین پنجشنبهی سال پرت میشوم به قدیمترها، به آن گردش کوتاه برای پخش کردن حلوا و مهربانی همسایهها.
- نوعی حلواست که بیشتر در جنوب کشور پخته میشود. برای شیرین کردن این نوع حلوا به جای شکر از خرما استفاده میشود.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.