نیلوفر؛ تنها، اما سخت و زیبا
عشق همیشه افسانه و شعر نمیشود؛ گاهی در پستوی دل میماند و بدل به نور، هوا و حیات میشود.
سرم را روی پای مادربزرگ میگذارم، انگشتان باریک و کشیدهاش لابهلای موهایم میچرخند و آرامشی بیبدیل وجودم را پر میکند. میگویم: «مادربزرگ، عشق را میشناسی؟» چشمانش میخندند. نمیدانم چه لحظهای را به یاد میآورد که عشق را برایش معنا میکند.

مادربزرگ هیچوقت مدرسه نرفته، اشعار عاشقانه و داستان لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد را از زبان دیگران شنیده با این حال، روحیهای لطیف و شاعرانهای دارد که در کمتر کسی دیدهام. کتابهای شعر پدربزرگ را دور از چشمش میآورد، جلویم میگذارد و میگوید: «برایم بخوان»
پدربزرگ معلم بازنشستهی ادبیات فارسی است. ذوق و قریحهای هم برای شعر گفتن دارد؛ گاهی لابهلای کتابهایش دست نوشتههایی پیدا میکنم؛ شعر نو میگوید. اما نمیدانم چرا برای مادربزرگ شعری نمیخواند. «پدربزرگ، چرا برای مادرجان شعر نمیخوانی؟»
آن شب پدربزرگ برای مادرجان شعری میخواند و چشمانش را میبندد، فردا که بیدار میشود، حالش خوب نیست و در بیمارستان بستری میشود. مادربزرگ را از بیمارستان به خانه میبرم تا کمی استراحت کند، ناآرام است، غزلیات سعدی را میآورد، کاغذی بین صفحاتش است، همان صفحه را باز میکند، میگوید این شعری است که دیشب پدربزرگت برایم خوانده. انگشتش را روی بیت یکی مانده به آخر میگذارد، میگوید: «این را سهبار خواند»
«او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم»
بغض و لرزشی توی صدایش میافتد: «لابد یاد پروین افتاده» قبلاً مادربزرگ برایم تعریف کرده که پروین، زیباترین دختر محلهشان بوده که عاشق و دلباخته زیاد داشته. من هرگز نشنیدهام که پدربزرگ قربان صدقهی مادربزرگ برود، اما هر زمان، حتی اگر مادربزرگ تک سرفهای کرده، نگرانش شده و از او خواسته که دکتر روند.
پدربزرگ تنها پسر خانواده است، او تا هفده سالگیاش در شهر زندگی کرده، ولی بعد از مرگ پدربزرگش که زمیندار معروفی بوده، با خانوادهاش به روستا میآیند تا به زمینهای به ارث رسیدهشان برسند. پدرِ پدربزرگ مثل بقیهی مردم روستا، پسرش را روی زمین کنار دست خودش نگه نمیدارد، همچنان او را به مدرسه و بعد به دانشگاه میفرستد، اما پدربزرگ دانشگاه را تمام نمیکند، برمیگردد و ازدواج میکند. مادربزرگ میگفت بخاطر زمین پدرم خواستگاری من آمدند.
پدربزرگ وقتی به هوش میآید، از من میخواهد دفتر آبی رنگی را از کمدش بردارم و برای مادربزرگ بخوانم، «برای نیلوفرم بخوان» این اولین بار است که میگوید نیلوفرِ من، میم مالکیت: نشانهی دوست داشتن.
پدربزرگ هنوز بیمارستان است و من دفتر قدیمیاش را باز میکنم تا برای نیلوفرش بخوانم. مادربزرگ چیزی نمیگوید اما دستان لرزانش را درهم قفل کرده؛ مثل دخترکی که قرار است اولین نامهی معشوقش را بخواند؛ توأمان مضطرب و هیجانزده. در صفحهی اولش نوشته:
« نیلوفر من، اینجا، روی زمین، بعد از این همه سال، کنار تو هنوز طعم شیرین سعادت را میچشم»
گمان میکنم این اولین جملهی عاشقانهای است که مادربزرگ بعد از شصت سال زندگی مشترک میشنود. صفحهی بعد تاریخی خورده که برای ده سال پیش است، یعنی اولینباری که قلب پدربزرگ دچار مشکل میشود؛
دانشگاه برایم خوب بود، چیزهای زیادی یاد میگرفتم، اما به ندیدن تو نمیارزید. بالاخره بعد از چند ماه طاقت نمیآورم و به خانه بر میگردم. پدر ابتدا کمی ناراحت میشود ولی بعد با هم میرویم آموزش و پرورش استان و من میشوم معلم مدرسه. پدر میگوید: «حالا که معلم شدهای، باید ازدواج کنی.» مادر نام پروین را میآورد، اما پدر مخالفت میکند، میگوید: «پدرش نان خور بقیهست» و نام چند نفری که زمینی از خودشان دارند را میبرد، یکیشان پدر توست. میگویم: «من ندیدمش ولی شنیدهام دختر مشدی عباس خیلی خوب و نجیب است». معصومه، خواهرم میگوید: «گل دوزی و خیاطیاش که خوب نیست، کمی سر به هوا است» اخم میکنم، ادامه نمیدهد.
مادربزرگ با چشمانی متعجب و کودکانه به دهانم زلزده.
روز خواستگاری، پدرت میگوید تو با بقیهی دختران اینجا توفیر داری، خودت باید انتخاب کنی، رضایت تو مهم است، بعد اجازه میدهند، کمی با هم صحبت کنیم.
میپرسی اولینبار مرا کجا دیدی؟ دستپاچه میشوم، میگویم همین حالا، میرنجی. اما من، تو را قبل از آن شب، دیده بودم، آن هم سه بار، اما نمیدانم چرا نگفتم، شاید خجالت میکشیدم یا غرورم اجازه نمیداد بگویم من تو را سه بار دیدهام اما تو هرگز متوجهی من نبودی، غرق جهان خودت بودی.
اولینبار کنار رودخانه دیدمت، همه چیز را به وضوح به یاد دارم؛ لباسهای توی تشت فلزی، صورت خندان گُل انداختهی تو و تاب آویزان از شاخهی درختها. لباسهای چرک نیمه شسته را کنار رودخانه رها کرده بودی، با لبخندی بزرگ بر لب و موهای آشفته روی صورتت رو به آسمان تاب میخوردی و شعری محلی را زمزمه میکردی، انگار رد ابرها را از میان شاخه میجستی. نمیدانم کی از تاب پایین آمدی و رفتی اما زمان، برای من ایستاده بود.
بار دوم، برای خرید کتاب رفته بودم شهر، توی بازار، تو و مادرت، جلوی بساط سفالفروشی ایستاده بودید. کوزههای سفالی را با دقت وارسی میکردی، مادرت گفت چرا انتخاب نمیکنی، گفتی هر کدامشان عیبی دارند، این یکی لب پَر بود، این داخلش صاف نیست، این یکی کج است میبینی مادر؟ مادرت فقط سرش را تکان داد اما من تو را میفهمیدم، دنبال کمال میگشتی.
سومین بار قبل از این بود که به دانشگاه روم، معصومه کلاس گلدوزی میرفت، گفته بود خیلی از دخترها میآیند. امید داشتم تو هم بینشان باشی. بعد از کلاس، بقیهی دخترها پارچههای گلدوزیهای رنگارنگی دستشان بود و به همدیگر نشان میدادند اما تو دستت را پایین گرفته بودی با اثر نیمه کاملی که برایت خواستنی نبود. اخم کرده بودی، یکیشان بهت گفت: مال مرا ببین چه خوب و قشنگ است. تو با بغض گفتی خب که چه، من دلم میخواهد درس بخوانم، بروم شهر، دکتر شوم، ولی آقاجانم اجازه نمیدهد. تو میخواستی دکتر شوی و من به خودم قول دادم کمکت کنم اما هرگز به قولی که به خودم و بعداً به تو دادم عمل نکردم.
آن شب از آرزوهایت گفتی، اینکه دوست داری به مدرسه بروی، باسواد شوی. گفتم خودم یادت میدهم و بعد هم میروی مدرسهی بزرگسالان. خوشحالی و رضایت را در چشمانت دیدم و میدانم به همین خاطر به ازدواجمان رضایت دادی. مادرم میگفت سواددار شود دیگر به حرفت گوش نمیدهد، ساز خودش را میزند، بعداً حتماً میخواهد دانشگاه هم برود و تو و خانه و زندگیتان را بگذارد به امان خدا. از دور شدنت و عدم نیازت به خودم ترسیدم. از اینکه در من هم مثل کوزههای سفالی، کمال را جستجو کنی، سخت ترسیده بودم. و برای پنهان کردن نقصهای خودم، راه به کمال رسیدن تو را سد کردم.
نوشتههای پدربزرگ که تمام میشوند، مادربزرگ میرود بیمارستان و آنقدر بالای سر پدربزرگ مینشیند تا بیدار شود. چشم که باز میکند. مادربزرگ میگوید: «من به تو بله گفتم نه به درس خواندن، و تو را وقتی میبخشم که همراهم به خانه برگردی.»
هر بار که به خانهشان میروم، پدربزرگ دارد حروف الفبا را به او یاد میدهد، مادربزرگ سرش را میخاراند، پدربزرگ میخندد و بارها و بارها تکرارشان میکند.
مادربزرگ تو عشق را میشناسی؟
میگفتند قرار است پسر فلانی به دانشگاه رود، کسی تا حالا از روستایمان به دانشگاه نرفته بود. مردم توی میدان جمع شده بودند تا بدرقهاش کنند. من وقتی رسیدم که داشت سوار مینیبوس میشد. کت و شلواری سورمهای پوشیده بود با موهای واکس زده، برگشت جمعیت را نگاه کرد، چشمان نجیبش پی کسی می گشت انگار، پیدا نکرد. او رفت و دل من هم پشت سرش.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.