دوستیهای دورِ نزدیک
خاطراتی که قلب آدمی را لمس میکنند، هرگز نمیمیرند.
ماه مهر است. اولین روزی است که به مدرسه میروم؛ مادرم تا صف مرا همراهی میکند و بعد میرود؛ سرم را که برمیگردانم، در میان جمعیت انبوه خانوادهها از نظرم محو می شود. دستم که خالی میشود، سرمایی در تنم میدود. کسی دستم را میگیرد، از صف کناری است؛ ریحانه، دختر همسایهمان و هم بازیام. لبخندی میزند به پهنای آسمان، دلم گرم میشود.

گاهی سراغ وسایل دوران کودکیام میروم تا خاطراتی کوچک اما دلنشین را از دلشان بیرون بکشم. کتابها، عروسکها و جعبهای که یادگاریهای دوستانم را در آن نگه میدارم؛ همهشان را میدانم که از کدام دوست رسیدهاند. خاطرات دور و مبهمی در ذهنم نقش میبندد، تصویری کدر از چهرهشان به یاد میآورم اما نام بعضیشان را فراموش کردهام. از بعضیشان باخبرم، درس خواندهاند، مهاجرت کردهاند، خانوادهای ساختهاند. و بعضیشان را نمیدانم دست تقدیر به کدام سو بردهاست. قدیمیترینِ این یادگاریها، تعدادی نامه، النگوی لاکیِ صورتی، گُل سرِ ماهی شکل، عروسک کوچکی با موهای خرمایی و چند شکلات (دلم نیامده بخورمشان و حالا سفت و خشک شدهاند) هستند. همهشان را ریحانه به من داده، اولین و قدیمیترین دوستم. یادم نمیآید آخرین بار کی او را دیدم یا از او خبری شنیدهام. جایی در میان خاطرات کودکیام گم شده و شاید هم گمش کردهام.
ریحانه فقط یک سال از من بزرگتر است اما حواسش است که درسهایم را بخوانم؛ میگوید باید درس بخوانیم تا باسواد شویم. شاگرد اول کلاسشان است و همهی معلمها میگویند به همین شکل ادامه دهد، برای خودش کسی میشود و همهمان را سربلند میکند. همیشه موقع بازی مراقب است که زمین نخورم، مثل این میماند که سالها زودتر از من به دنیا آمده و همه چیز را تجربه کرده باشد. با هم به مدرسه میرویم و برمیگردیم. خانهشان آن سمت کوچه دقیقاً روبهروی خانهی ماست. از خانه که بیرون میروم، منتظرم ایستاده است، همیشه زودتر از من آماده میشود، چه به وقت مدرسه رفتن، چه به وقت بازی. امتحانهای آخر آن سال که تمام میشود، میدوم سمت خانهشان تا شروع رسمی تعطیلات را با هم جشن بگیریم. جلوی در که میآید چهرهاش گرفته و ناراحت است. میگوید: «داریم میرویم روستای پدریام.»
میپرسم: «برای تعطیلات تابستان؟»
برای همیشه میخواهند بروند که نزدیک اقوامشان باشند. جاییست دور از من و مدرسه. در آخرین روزهای حضورش، حتی حوصلهی بازی کردن را هم نداریم. دختر عمویش همکلاسی من است، از او میخواهیم که واسطه شود و بتوانیم گاهی بهم نامه بدهیم. چند روز بعد میرود و بخشی از وجودم را با خودش میبرد. جای خالیاش با هیچ چیز پر نمیشود و خلایی بزرگ، وسط تمام دوران کودکی تا نوجوانیام میافتد. همه جا هست و هیچ جا نیست.
دوبار برایم نامه فرستاده و شاید هم بیشتر، اما حالا فقط همین دو نامه را از او دارم.
در نامهی اولش نوشته:
«سلام، امیدوارم حالت خوب باشد. دو ماهی میشود که رفتهام و خیلی دلم تنگ است، چندتایی دوست پیدا کردهام، از اقوام پدرم هستند. به آنها از بازیهایمان یاد دادهام. هیچکدامشان درس نخواندهاند. آخر اینجا مدرسه ندارد. نزدیکترین مدرسه خیلی دور است و نمیدانم بابا مرا به مدرسه میبرد یا نه.»
و دومین نامه:
«سلام، حالم خوب نیست. برای رفتن به شهر و مدرسه باید صبح خیلی زود بیدار شویم و برویم کنار خیابانی که از بالای روستا میگذرد و منتظر بمانیم تا شاید ماشین رهگذری پیدا شود و ما را با خودش ببرد بعد آن وقت اگر شانس بیاوریم به زنگ دوم میرسم. ولی همه مشغول کارند و کسی وقت ندارد مرا هر روز به مدرسه ببرد، کسی به درس خواندن من اهمیت نمیدهد ولی تو قول بده که خوب درس بخوانی.»
چند ماه بعد از رفتنش میآید، انگار آدم دیگری است، برق چشمانش رفته و غمی در نگاهش لانه کرده؛ مدرسه نرفته است. بعدها که موبایلدار میشویم، دیگر نامه نمینویسیم. گاهی با هم درارتباطیم. هر چه بزرگتر میشویم، فاصله بیشتر میشود. به دانشگاه میروم. خطم را که عوض میکنم، شمارهاش پاک میشود. آنقدر درگیر زندگی و درس خواندن میشوم که حتی نمیکوشم از کسی سراغش را بگیرم. نمیدانم این خاصیت بزرگ شدن است یا فاصله همه چیز را دور و درو میکند. گویی، جایی در ناخودآگاهم فقط میخواهم به قولم عمل کنم و جای هر دویمان درس بخوانم. گاهی با دوستانم، خاطرات کودکیمان را به اشتراک میگذاریم، اولین دوستی که به یاد میآورم، اوست. یادش زنده میشود و غمی مرا در خود فرو میبرد. نمیدانم چرا به اینکه خبری از او بگیرم، فکر نکردهام، شاید چون من درس خواندهام و او نتوانسته، شرمندهام.
حالا سالها است که او را ندیدهام، حتی چهرهاش را دقیق به خاطر ندارم. امروز که سراغ یادآوری خاطرات گذشته رفتهام و نامههایش را میبینم، شوقی غریب مرا وا میدارد که تلفنم را بردارم، لیست مخاطبینم را چک کنم، شمارهای به نام دختر عمویش ذخیره کردهام. از او شماره تماس ریحانه را میگیرم. عکس پروفایلش را باز میکنم؛ ازدواج کرده، پسربچهای را در آغوش گرفته؛ مادر شدن خیلی به او میآید. با دلهره و تردید برایش پیامی میفرستم و خودم را معرفی میکنم، شاید مرا به اسم نشناسد و برای یادآوری لازم شود، توضیحات بیشتری دهم؛ میشناسد، همه چیز را به یاد دارد، بهتر و بیشتر از من. میگوید:« واقعا تویی؟ خیلی دنبالت گشتم، فکر میکردم فراموشم کردی.» خجالت زده میشوم، جوابی ندارم که بدهم، از اینکه دقیقا روبهرویش نیستم و مرا نمیبیند، کمی مرا از این استیصال نجات میدهد. انتظار دارم بیشتر گله کند، اما میگوید: «اینقدر خوشحالم نمیدانم از کجا شروع کنم، آخرین بار که دیدمت، اگر میدانستم آخرین بار است، بیشتر بغلت میکردم.» قلب بزرگش، گلویم را بغضدار میکند و میگویم: «من هم.»
از اینکه حالا زندگی خوبی دارد، خوشحالم؛ اما هیچوقت درسش را ادامه نداده، حتی بعد از ازدواجش که میتوانسته اما دیگر حوصلهای برای درس خواندن برایش نمانده، میگوید: «اما آرزویش به دلم مانده.» احساساتی متناقض را تجربه میکنم، نمیدانم در جواب سختیها و غمهایی که تجربه کرده چه بگویم و از اینکه آن لحظات را تنها گذرانده و کنارش نبودهام، بیشتر غمگینم میکند. کاش میشد هر چه زودتر این دوستِ دورِ نزدیکم را ببینم، و دمی در خاطرات و روزگار خوش کودکی غرق شوم.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.