بادکنکی برای گلها
داستانی زیبا و کوتاه برای وقت خواب بچهها
رُزی و دوستانش توی باغچه بازی میکردند که باران شروع به باریدن کرد. رُزی با عجله به داخل خانه رفت و لباسهایش را عوض کرد. یکدفعه یادش آمد که دوستانش را داخل حیاط گذاشته است. از پشت پنجره به آنها نگاه کرد که قطرات باران به گلها و برگهایشان میخورد.
رُزی ناراحت شد و گفت: نمیتوانم همینجوری آنها را زیر باران رها کنم. برای همین چترش را برداشت و به حیاط رفت. میخواست آنها را بچیند و به خانه ببرد اما مادرش گفته بود خانه آنها توی باغچه هست و حتما باید ریشههایشان در گِل باشد. رُزی نمیدانست چکار کند. نمیخواست باران دوستانش را اذیت کند. تصمیم گرفت با چتر همانجا بایستد تا باران به آنها نخورد.
چند دقیقه که گذشت، رُزی خسته شد. از دوستانش معذرت خواهی کرد و به داخل خانه رفت تا یک جای مناسب برای آنها پیدا کند. اما هیچ جایی پیدا نکرد. رُزی از پشت پنجره به آنها نگاه کرد. گلهای کوچک آبی و زرد و صورتی را دید که باران اطرافشان را گرفته بودند و داشتند غرق میشدند.
رُزی ترسید و گفت: وای الان غرق میشوند باید کاری کنم. او چند قدم راه رفت و بعد فکری به ذهنش رسید.
چند تا بادکنک برداشت و تندتند باد کرد. بعد بادکنکها را به حیاط برد و دور گلها پیچید و به آنها گفت: این طور بهتر است. دیگر غرق نمیشوید. مادرش وقتی او را دید تعجب کرد و پرسید چرا این کار را کردی؟
رُزی گفت: اینطور دیگر زیر آب باران غرق نمیشوند و اگر خواستند میتوانند پرواز کنند و جای بهتری بروند.
مادرش دست او را گرفت و گفت: ولی باران دوست گلهاست. به آنها آب میدهد تا زودتر بزرگ شوند. آنها نیازی به بادکنک ندارند.
رُزی نگاهی به دوستانش کرد که داشتند بادکنکهایشان را تاب میدادند. خندید و گفت: فکر کنم با بادکنکها خوشحالترند و زودتر بزرگ میشوند.
صبح روز بعد، رُزی به حیاط رفت. گلها بزرگتر شده بودند و هنوز داشتند با بادکنکها بازی میکردند. رُزی، یک بادکنک هم برای خودش آورد و با آنها بازی کرد.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.