VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mehregan

@mehregan

نویسنده

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

بادکنکی برای گل‌ها

داستانی زیبا و کوتاه برای وقت خواب بچه‌ها

 

بادکنکی برای گل‌ها

 

رُزی و دوستانش توی باغچه بازی می­‌کردند که باران شروع به باریدن کرد. رُزی با عجله به داخل خانه رفت و لباس­‌هایش را عوض کرد. یک‌دفعه یادش آمد که دوستانش را داخل حیاط گذاشته است. از پشت پنجره به آن‌ها نگاه کرد که قطرات باران به گل­‌ها و برگ­‌هایشان می­‌خورد.

رُزی ناراحت شد و گفت: نمی­‌توانم همین‌جوری آن‌ها را زیر باران رها کنم. برای همین چترش را برداشت و به حیاط رفت. می‌­خواست آن‌ها را بچیند و به خانه ببرد اما مادرش گفته بود خانه آن‌ها توی باغچه هست و حتما باید ریشه­‌هایشان در گِل باشد. رُزی نمی‌­دانست چکار کند. نمی­‌خواست باران دوستانش را اذیت کند. تصمیم گرفت با چتر همان‎‌جا بایستد تا باران به آن‌ها نخورد.

چند دقیقه که گذشت، رُزی خسته شد. از دوستانش معذرت خواهی کرد و به داخل خانه رفت تا یک جای مناسب برای آن‌ها پیدا کند. اما هیچ جایی پیدا نکرد. رُزی از پشت پنجره به آن‌ها نگاه کرد. گل­‌های کوچک آبی و زرد و صورتی را دید که باران اطراف‌شان را گرفته بودند و داشتند غرق می­‌شدند. 

رُزی ترسید و گفت: وای الان غرق می‌­شوند باید کاری کنم. او چند قدم راه رفت و بعد فکری به ذهنش رسید. 

چند تا بادکنک برداشت و تندتند باد کرد. بعد بادکنک‌­ها را به حیاط برد و دور گل­‌ها پیچید و به آن‌ها گفت: این طور بهتر است. دیگر غرق نمی­‌شوید. مادرش وقتی او را دید تعجب کرد و پرسید چرا این کار را کردی؟

رُزی گفت: اینطور دیگر زیر آب باران غرق نمی­‌شوند و اگر خواستند می­‌توانند پرواز کنند و جای بهتری بروند.

مادرش دست او را گرفت و گفت: ولی باران دوست گل­‌هاست. به آن‌ها آب می­‌دهد تا زودتر بزرگ شوند. آن‌ها نیازی به بادکنک ندارند.

رُزی نگاهی به دوستانش کرد که داشتند بادکنک­‌هایشان را تاب می­‌دادند. خندید و گفت: فکر کنم با بادکنک‌­ها خوشحال­‌ترند و زودتر بزرگ می­‌شوند. 

صبح روز بعد، رُزی به حیاط رفت. گل­‌ها بزرگ­تر شده بودند و هنوز داشتند با بادکنک‌­ها بازی می‌کردند. رُزی، یک بادکنک هم برای خودش آورد و با آن‌ها بازی کرد.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.