VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mehregan

@mehregan

نویسنده

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

دختر عقاب

افسانه ای زیبا درباره زندگی دختری که با عقاب بزرگ شد

عقاب شئ سفیدی را روی رودخانه دید

 

عقاب به پرهایش که با وزش باد تکان می‌خوردند نگاه می‌کرد و لذت می‌برد. در آسمان بالا و پایین می‌رفت و با خودش فکر می‌کرد اینجا متعلق به من است من سلطان آسمانم. خوشحال بود اما خیلی زود دلش گرفت.

عقاب چندبار روی دشت پرواز کرد. احساس کرد دیگر آنجا را دوست ندارد. برای همین تصمیم گرفت به سرزمین جدیدی برود. او از روستا رفت و خانه جدیدش را در کنار آبشاری بزرگ ساخت و امیدوار بود به زودی دوستی پیدا کند.

بالاخره یک روز که برای تهیه غذا رفته بود، یک شئ سفید را روی رودخانه دید و قبل از اینکه از آبشار سقوط کند آن را گرفت. فکر می‌کرد خرگوش است، اما نه او یک نوزاد انسان بود. عقاب حسابی ناامید شد. می‌خواست کودک را رها کند، که باران شروع شد. او با بال‌هایش روی نوزاد را پوشاند تا سردش نشود؛ و با خودش گفت به محض اینکه باران تمام شود او را به نزدیک‌ترین روستا می‌برم.

وقتی به اولین روستا رسید، مردم با دیدنش ترسیدند و با سنگ او را فراری دادند. در روستاهای دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد. عقاب خسته و ناراحت به خانه برگشت و با خودش گفت: بعدا فکری برایش می‌کنم. 

اما کودک گرسنه‌اش شده بود و مدام گریه می‌کرد و عقاب را کلافه کرده بود. او چند تا کرم برایش آورد اما نخورد. بعد یادش آمد آدم‌ها بیشتر از گیاهان استفاده می‌کنند. این‌بار کمی توت جنگلی و آب آورد، کودک آن را خورد و خندید. عقاب خوشحال شد و با خودش گفت شاید این همان دوستی باشد که می‌خواستم.

روزها سریع می‌گذشتند، عقاب برای کودک غذا و لباس‌های آدم‌ها را می‌آورد و او را مثل بچه خودش بزرگ می‌کرد. تا اینکه کودک بزرگ و بزرگ‌تر شد و توانست خودش کارهایش را انجام دهد و از صبح تا غروب در جنگل می‌گشت و بازی می‌کرد؛ و بعد کنار آبشار می‌رفت و به دنیای آنطرف آبشار فکر می‌کرد.

تا اینکه یک روز، روی رودخانه لیز خورد و کفشش به درون آب افتاد و از آبشار پایین رفت. از آنطرف شاهزاده و  سپاهیانش مدتی بود که آنجا چادر زده بودند. شاهزاده کفش را دید و آن را از آب گرفت و با دقت نگاهش کرد. کفش از برگ گیاهان ساخته و با گل‌های ریز وحشی تزئین شده بود. شاهزاده تا به حال کفشی به این زیبایی ندیده بود.

دختر با گل کفش درست می‌کرد

 

شاهزاده به آبشار بلند نگاه کرد. چند بار سعی کرد از آن بالا برود اما نتوانست. برای همین به سربازانش گفت اگر بتوانند از آبشار بالا بروند و صاحب کفش را بیاورند، جایزه بزرگی به آنها می‌دهد. اما هیچ‌کدام موفق نشدند، چون آبشار بی‌اندازه بلند بود. 

شاهزاده که حسابی ناامید شده بود، دستور داد از مردم روستاهای اطراف کمک بگیرند. اما هیچ کس حاضر نشد این کار را انجام دهد، الا یک پیرزن. پیرزن فکری کرد و یک دیگ سوراخ و یک طناب بلند برداشت و گفت هروقت دود را در آسمان دیدید از این طناب بالا بیایید.

شاهزاده با تعجب به او نگاه می‌کرد و سربازان هم به او می‌خندیدند. اما پیرزن جلوی چشمان متحیر شاهزاده از آبشار بالا می‌رفت و نزدیک غروب به بالای آبشار رسید. 

دختر با دیدن پیرزن خیلی وحشت زده و متعجب شد، چون برای اولین بار بود که انسانی مثل خودش را می‌دید. پیرزن با او سلام و احوالپرسی کرد و درباره خانواده‌اش پرسید. اما دختر هیچ کدام از حرف‌های او را نمی‌فهمید. او با دقت پیرزن را نگاه می‌کرد که چوب‌های خشک را کنار هم گذاشت و آتشی روشن کرد. بعد به او اشاره کرد تا از رودخانه برایش آب بیاورد. دختر که هیجان‌زده شده بود، تند تند آب می‌آورد و توی دیگ سوراخ می‌ریخت. سپس آتش خاموش شد و دودش به آسمان رفت. سربازان که دود را در آسمان دیدند، به سرعت از آبشار بالا آمدند. دختر با دیدن آنها وحشت کرد اما دیگر راه فراری نداشت. سربازان او را گرفتند و همراه خود به پایین بردند. وقتی شاهزاده دختر عقاب را دید، عاشقش شد و او را با خود به قصر برد. اما هر چه با او حرف می‌زد چیزی نمی‌گفت و چشمان زیبا و وحشت زده‌اش روی شاهزاده ثابت مانده بود. 

شاهزاده فهمید که او مدت زیادی در جنگل بوده و زبانش را نمی‌فهمد. برای همین چند تا معلم برایش آورد و خیلی زود زبان آدم‌ها را یاد گرفت. حالا دیگر دختر هم عاشق شاهزاده شده بود. هر چند دلش برای عقاب و خانه جنگلی‌اش تنگ می‌شد، اما همان‌جا ماند و با شاهزاده ازدواج کرد و مدتی بعد صاحب یک پسر زیبا شدند و بالاخره روزی رسید که او کاملا عقاب را فراموش کرد. 

دختر زندگی خوب و خوشی را کنار شاهزاده و پسرش سپری می‌کرد. تا اینکه یک روز شاهزاده به سفر رفت، و دختر عمویش که به او حسادت می‌کرد و همیشه دنبال فرصت می‌گشت تا از قصر بیرونش کند، با دختر عقاب تنها شد. او از دختر خواست که برای تفریح به جنگل بروند. هنگام غروب که شد گفت: وقتی بچه بودیم با خواهرم اینجا می‌آمدیم و بازی می‌کردیم. دختر عقاب یاد کودکی‌های خودش افتاد و گفت: اما من هیچ وقت دوستی مثل خودم نداشتم. بیا کمی با هم بازی کنیم.

دختر عموی شاهزاده که از قبل نقشه‌اش را کشیده بود، گفت: باشه. قبول. بیا موهایمان را به آن درخت ببندیم، هر کس زودتر خودش را آزاد کند، برنده است. اول نوبت دختر عموی شاهزاده بود. او خیلی زود خودش را آزاد کرد. اما وقتی نوبت دختر عقاب رسید، طوری او را بست که نتواند تکان بخورد و بعد او را رها کرد و به قصر برگشت.

او دختر عقاب را در جنگل تنها رها کرد و رفت

 

شب از راه رسید. دختر عقاب تنها، خسته و پریشان بود که صدای غرش شیری را شنید. شیر نزدیکش آمد، چند بار دور درخت چرخید او را بوئید و رفت و چند دقیقه بعد با عقاب برگشت. 

هنگامی که دختر، عقاب را دید گریه کرد. عقاب نزدیکش آمد و روی شانه اش نشست و سرش را به موهای دختر چسباند. او خیلی دلش برای دختر تنگ شده بود. عقاب موهای دختر را باز کرد. و همراه شیر به طرف آبشار رفتند، اما دختر پشت سرشان نرفت. عقاب او را نگاه کرد. فهمید که دوست ندارد با او به خانه برگردد. 

دختر به سمت قصر حرکت کرد و عقاب نیز به دنبالش رفت. وقتی به آنجا رسیدند، سربازان را دیدند که مشعل به دست به اطراف می‌دویدند و فریاد می‌زدند: همسر شاهزاده فرار کرده، پادشاه برای سرش جایزه گذاشته.

دختر عقاب وقتی حرف‌هایشان را شنید گریست. فهمید که دیگر نمی تواند آنجا بماند و تصمیم گرفت به بالای آبشار برگردد. وقتی به وسط جنگل رسید، دستش را با خاری زخمی کرد و قطره خونی به زمین چکید و نی بلندی از آن رویید. بعد، بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به خانه جنگلی‌اش برگشت. اما دیگر هرگز به گشت و گذار در جنگل نرفت. فقط هر روز با برگ‌های سبز و گل‌های وحشی یک کفش درست می‌کرد. غروب که می‌شد به بالای آبشار می‌رفت و کفش را به آب می‌انداخت. به این امید که شاهزاده دوباره آنها را ببیند. اما شاهزاده هیچ وقت به آنجا بازنگشت.

سال‌ها گذشت و پسرِ دختر عقاب، به سن نوجوانی رسید. او گاهی به جنگل‌های اطراف می‌رفت. تا اینکه یک روز اتفاقی به آن نی بلند رسید. او نی را چید و یک نی لبک ساخت. وقتی در آن دمید، زمزمه عجیبی از آن به گوشش رسید. بارها امتحان کرد، اما فقط همان زمزمه بود.

او نی لبک را با خود به قصر برد و درون کوزه‌ای پنهان کرد. یک روز دختر عموی شاهزاده، به سراغ کوزه رفت. نی لبک تبدیل به ماری شد و به او حمله کرد. او فریادی کشید و سربازان آمدند. وقتی آنها مار را گرفتند، دوباره تبدیل به نی لبک شد. 

همه اهالی کاخ تعجب کرده بودند و نمی‌دانستند این نی عجیب از کجا آمده است. تا اینکه پسر شاهزاده، داستان نی را برای همه تعریف کرد و شروع به نواختن کرد. نوای عجیب نی، شاهزاده را به فکر فرو برد. احساس می‌کرد این نوا را می‌شناسد. وقتی چند بار آن را شنید، ناگهان به یاد دختر عقاب افتاد. درست حدس زده بود، این نوای آشنا متعلق به او بود. شاهزاده هیچ‌گاه نفهمید چه بلایی سر همسرش آمده بود. نی لبک باعث شد بعد از سال‌ها درباره او تحقیق کند. بعضی از سربازانی که قدیمی‌تر بودند، به او گفتند روزی که دختر عقاب گم شد، همراه دختر عمویش به جنگل رفته بودند. شاهزاده سراغ دخترعمویش رفت. او ترسید و به همه چیز اعتراف کرد. شاهزاده دستور داد دختر عمویش را زندانی کنند. بعد با پسرش به همان آبشار برگشت، و همان موقع بود که یک کفش سبز رنگ با گل‌های زرد و آبی از آبشار پایین افتاد.

 

 

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.