زیارت شاهدخت
مرور راههایی برای کشف رازهای یک سرزمین
دوران دانشجویی، به روستای چکچک رفتیم، در نزدیکی یزد. روستایی عجیب، شکلگرفته به واسطهی غاری و داستانی که میگوید؛ «دختر یزدگرد به هنگام حملهٔ اعراب به کوه پناه برده و کوه دهان باز کرده و شاهدخت را در خود جای داده. غار پنجرهای دارد و درختی و اشک میریزد برای دختر یزدگرد. چکچک.»
روستا را در دامنهٔ کوه ساختهاند، پلکانی، با بامهای نقرهای. ما نزدیک غروب بود که رسیدیم و رفتیم تا غار و ماندیم تا چند چراغ کوچک روستا روشن شد و آمدیم پایین. ماه شب چهارده آمد بالا و کوه نقره شد و بام نقرهای خانهها آینه مطبقی شدند برای بازتاب مهتاب.
در آن اتمسفر نقرهای، بیرون آمده از غار افسانهای، دیگر الهام نبودم. دختری توی اسطورهها بودم که بر بالای بامهای روستا با اسب خیالین میپرید.
آسمان سرمهای و خالی از آلودگی نوری روستا، پناه یافتن شاهدختی در دل کوه را معنا میداد.
حیران از آن تجربه، یک بار سالها بعد که خودم به تدریس مشغول شدم، تصمیم گرفتم دانشجویان را به زیارت غار ببرم؛ در یک سفر چند روزه، ظهر خرداد، رسیدیم به روستای کویری بیسرپناه.
اینبار، غار و روستا از توی قصهها در نیامده بودند. تابش شدید آفتاب، پناه گرفتن شاهدخت را به شوخی بدل میکرد. جادوی مکان شکست. بازتاب آفتاب از بام، صدای شاهدخت و لابهاش را ممکن میکرد، اما جواب کوه را نه.
آن روزها زیاد به تأثیر زمان و اتمسفر در درک مکان فکر میکردم، اما بعدها دریافتم که تنها این نیست. نمیدانم دقیقاً چه چیزهایی آن کیفیت چشیدن مکان را میسر میکند؛ تنها به رویدادنش هشیار شدهام.
فکر میکنم برای اینکه چیزی یا جایی به خوبی درک شود، باید در درون وجود، فضایی برای آن ملاقات باشد. هایدگر میگوید درک کردن منوط به گشایش است. گشایش مثل باز شدن فاصلهی شاخ و برگ درختان جنگل از هم، اجازه میدهد نوری بتابد و در پهنهی آن نور در جنگل تاریک، چیزها دیده میشوند.
هرچند طرفدار لذت شرب مدامم، اما میدانم که شکوه، در نخستین دیدار است. با اینحال گاهی کسی را با خودم میبرم جایی که قبلاً رفتهام و میبینم آنقدرها که من دفعهٔ اول دیدم، کیف نمیکند... میبرمشان، اما جادو تکرار نمیشود. بعد پیش خودم میگویم شاید آن دفعه که من آمدم، باران میآمد یا آن یکی دفعه که آمدم و خیلی کیف کردم، یک ابر یواشی توی آسمان بود و درخت ارغوان پر از گل بود. بعد آن مکان را شرح میدهم به امید اینکه تخیل را به کار بگیرد و کیفش را بیشتر کند که نمیشود.
اینبار دیدم که به غیر از ترکیب مکان، زمان و کیفیت بار اول، کشف است که جادو را برمیانگیزد.
رفته بودیم پارسیان. من خیلی دلم میخواست غار گری کنار را ببینم. شب سال تحویل بود و همه توی خانههایشان بودند. از اهالی روستا که نشانی پرسیدیم، گفتند یک جادهٔ خاکی آن طرف روستا است و معمولاً گردشگران یک چیزی در مسیر میگذارند که بفهمی از کدام فرعی بپیچی. من به هر سنگی، گیاهی، هر دستکاریای بر جاده با دقت نگاه میکردم.
یک جا، یک بطری آب معدنی کنار یک سنگ بود. پیچیدیم و غاری در کار نبود. من با تمام وجود دیدنش را انتظار میکشیدم. پیاده شدم و چند قدم برداشتم. چیزی در درونم فریاد میکشید: کجایی؟
و ناگهان، غار، زیر پایم بود.
زمین صدایم را شنیده بود. ایوب بودم که چشمه زیر پایش جوشید یا مریم که درخت خشک برایش خرما داد؟ هاجر بودم بر زمزم یا شاید هم شاهدخت بودم روبهروی غار چکچک. صدا شنیده شده بود.
دلم میخواست برگردم به آن سفر با دانشجویان به یزد. بگویم که افسانه راست است. شاخ و برگها کنار رفته بود تا غاری که آنجا بود و انتظارم را میکشید، ببینم.
کشف غار گری کنار با آن دیوارههای بلند و درختهای کنار و حوضچههای آبی فیروزهای و وهمآلودیِ نور غروب، آن را چیزی جُستنی، یافتنی کرده بود.
سفر از لحظهای شروع شد که اولین عکسها را از غار گری کنار دیدم و شروع به جستجوی بیوقفه برای نشانههایی از آن کردم... از غار که بیرون آمدم، باد اسفند و شکوفههای وحشی و صدای دالبی ساروند زنبورها، دیدن غار را به هدیه بدل کرد و من انگار سالکی بودم حاجتروا.
اینبار که نزدیک ظهر، خیلی راهبلد آمدیم سمت غار در روستای چکچک، مکان در شگفتی بینظیر خود، چیزی کم داشت. خاطرهی اولین دیدار بود که گرد جادو را میپاشید روی غار. فهمیدم که اگر به دنبال کشف رازهای یک سرزمین، سرگردانی و معطلی و انتظار و ابهام را نچشم، حس نمیکنم آن را هدیه گرفتهام.
شاید تمام این جستجوها، تکرار همان قصهی چکچک باشد و هر بار که سفر برایم کیفی بیاندازه دارد، تکرار تجربهٔ طلب و پاسخ است. و امان از پاسخ. اگر سرزمین، سکوت کند، آیا دیگر سفر، چیزی جز گذر خواهد بود؟
سفر، باز کردن شاخهبرگهاست، اما اگر جستن نباشد، پرندهی روح نمیپرد. و اگر نپرد، حلزونی کوچکم که بهرهاش از دیدار اندک است. تنها مسافریام که آمده و رفته؛
رازهای سرزمینی فروهشته مانده و سرزمین جادو از من حجاب گرفته و نور زیبای مهتاب و آفتاب تند جا عوض کردهاند.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.