شکوفههای آمرود
هنگام فرودین
از دانشگاه دارم برمیگردم و با مرتضی میرویم صفه و قول داده من را ببرد جایی که گل دارد.
برای شما هم عجیب است که در فصل گل، آدمها بتوانند از دیدن و بوییدن گل صرفنظر کنند؟
هرچه بالا میرویم، میپرسم: «پس گلها کو؟» و سر یک پیچ میرسیم به چند درخت ارغوان کنار هم، بوی گلهایی میآید که ارغوان نیست.
از میان آن بنفشهای ریز ریز خوشرنگ که با رنگ آبی آسمان پشت سرشان نشاط غریبی میسازند، میرویم به دنبال رایحه، و در یک محوطهی خاکی، چند درخت پراکندهی سیب اینطرف و آنطرف غرق شکوفهی سپید لب صورتیاند. ذوقزده یکییکی پیدایشان میکنم.
در فرصتی که بازکردن زایندهرود، یک خلوتی دلچسبی برای کوه صفه ساخته است، این لحظههای دم غروب فروردین، در ساکتی و خلوتی و زدن به بیراهه برای کشف یک بو، تجربهای است بینظیر.
شکوفههای بزرگ را در بین انگشتانم میگیرم و با نوک انگشت گلبرگهایشان را نوازش می کنم. مرتضی مواظب است در همین لمس ملایم هم، شکوفهای آسیب نبیند و فکر میکنیم که شکوفهی چه میوهای است، و من بیاختیار توی سرم میآید که آمرود.
حظ کرده از آن بهشت یاد ملکالشعرا میکنم، که سالها پیش در ادبیات راهنمایی شعری از او داشتیم که میپرسید:
هنگام فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزار طرف دیلم و دشت سپیدرود
در ادامه، توصیفاتی که از جهان زیبای فروردینماه میکرد، میرسید به گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود.
اشک آمده در چشمم، میگویم: «آقای ملکالشعرا، آقای بهار!
من سلامتان را میرسانم به شکوفههای آمرود». شکوفه را به مهری میبوسم که سلام را به تمامی رسانده باشم. به چشم میخندم که شکوفه میدانی این سلام روی بالهای زمان چقدر راه پیموده است تا برسد به تو؟
عاشق دغدغهی شاعرم.
شعر بعد از بیست سال، توی سرم یکطور تازهای روایت میشود. از یک گوشهی خاکخورده آمده بیرون، و تر و تازه و در قدرت و جوش و خروش میپرسد: چه کسی سلام من را فروردینها به شکوفهها میرساند؟
انگار آن سالها، شعر توصیفی از فصل بهار بود، پر از کلمات دشوار که باید زیرشان خط میکشیدیم و معنیشان را حفظ میکردیم. حالا یادآوریاش، طلب و خواستی برای سلام مردگان را در بهار رساندن به گل و مرغزار و شکوفهی آمرود در خود دارد. و فکر میکنم، آقای بهار...
من هم اگر روزی خودم نبودم،
باید یکی سلامم را برساند به فروردین، به شکوفهها،
به ارغوانها...
و وقتی دختری ۱۲ ساله بودم فکر میکردم آمرود برای این است که شاعر میخواسته قافیه جور در بیاید و «فرودین» به جای فروردین برای حفظ نظم و آهنگ.
امروز فکر کردم، آقای بهار، این کلمهی هنوز عجیب را گذاشته وسط شعر، که من امروز سلامش را برسانم. از پس ابرها و نورهای آن جهان میخندد که: قلاب درست کردم که بعد از خیلی سال، شعر یادت نرود و در رساندن سلام کوتاهی نکنی.
شعر بهار جز شعرهایی نبود که لازم بود حفظشان کنیم، اما انگار من برای یک روزی حفظ کرده بودمش که شاید این لحظه را برایم بسازد.
همانطور در آن بهشت کشفشده میچرخیم. مرتضی برایم سیب سرخ آورده است. سیب را که گاز میزنم، آبش میپاشد توی صورتم. فکر میکنم شاید شکوفهها هم دلشان میخواهد یکی بیاید به سلام و عیددیدنیشان که اینطور غوغای عطر به راه میاندازند، وگرنه ما همان مسیر همیشگی کوه را میرفتیم بالا و این گردش بیزیارت شکوفهها تمام میشد.
آسمان تاریک میشود. یک نیمکت چوبی زیر یکی از درختهای پرشکوفه، انگار صحنهای از یک انیمهی ژاپنی در باغ شینتو است.
صحنه را کامل میکنم. مقنعه را از سر درمیآورم. روی نیمکت دراز میکشم. موها از لبهی نیمکت سر میخورد پایین. ماه را از لابلای شکوفهها تماشا میکنم.
عیددیدنی با شکوفههای آمرود، خودش یک هایکوی کامل است.
خیره به ماه، دارم دنبال یک چیزی میگردم که آدمها با آن یادشان بیاید که باید سلام من را برسانند.
انگار من هم به همنشینی با گلها در بهار عمر قانع نیستم.
بوی شکوفهها را نسیم آرام فروردین میرساند به مشامم و فکر میکنم به دیدار ماه هم،
به مشاهده گذار سبک ابرها هم،
به ذوقزدگی از رویش جوانهی سرسبز و تازهی درختها هم،
به دیدار زیبایی هر گل ریز علفی بنفش هم،
و انگار وصیای نیست... که سلامم را پس از حیات برساند.
ماه در آسمان ایستاده.
بادی نمیآید.
من اما جمله را بلند میگویم، که کوه و سنگ و علف آن را به خاطر بسپارند:
«هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟»
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.