هله لویا
ملاقات با مسیح در سر کلاس تاریخ معماری
ماه رمضان است و از صبح سرکلاسم. پنج کلاس معماری جهان پشتسرهم. لب و دهان و حنجرهام کاملاً خشک شده و ذهنم حسابی خسته است. آفتاب عصر از پنجره افتاده است داخل کلاس و پردههای آبی بدرنگ هم جلوی ورود نور را نمیگیرد. در این کلاس آخر یک دانشجویی دارم که ترم قبل در درس دیگری با من، نمره قبولی نیاورده و در دلش خشمی نسبت به من دارد. همه کلاسهایش را غیبت میکند؛ اما برای درس معماری جهان خودش را میرساند. در خلاقیت برای شیطنت چیزی کم نمیگذارد و این بار چند بطری آب آورده و نهتنها سر کلاس آب میخورد؛ بلکه بر روی سر خودش هم خالی میکند. پیش خودم میگویم میخواهد صبر مرا امتحان کند. همه راههای کلاسداری را امتحان کردهام و برگشتهام سر خانهی اول. نادیدهگرفتن اتفاقی که در کلاس میافتد. بر میگردم سمت تصویری که از ویدئو پروژکتور افتاده روی پرده سفید. دارم صدر مسیحیت را توضیح میدهم و مقابر دخمهای مسیحیان را. روی دخمه نقاشی دیواریای از حضرت مسیح در کنار یک گوسفند نقش بسته است. دفعهٔ پنجم است که میخواهم نقاشی را توضیح بدهم. عصبانیام و درمانده و پشتم را به کلاس کردهام تا آن دانشجو متوجه عصبانیتم نشود. نگاهم میافتد به چهرهی مهربان حضرت مسیح.
زیر لب میگویم: مبارک باد نام بندهٔ خداوند...

بیآنکه از قبل فکر کرده باشم داستان برهٔ گمشده را از توی خاطرهام از رفتن به کلیسا به یاد میآورم. به خودم میآیم میبینم دارم داستان را تعریف میکنم. صدایم در کلاس خلوت بعدازظهر میپیچد... خودم وسط کلاس گرم و نور آفتاب ایستادهام. اما ذهنم رفته است در خنکا و بوی عود کلیسای خیابان وصال. در ذهنم در بالکن کلیسا ایستادهام و کشیش را میبینم که با آرامش و لبخند داستان را میخواند... پشت سر کلماتی که در ذهنم میآید داستان را تعریف میکنم. «چوپانی با گله گوسفندان خود میرود... آنها را در مسیر هدایت میکند...» در خاطراتم نگاهم میافتد از بالای بالکن به جماعتی که در کلیسا نشستهاند و داستانِ بارها شنیده را با شوق دنبال میکنند «یکی از گوسفندان از گله جدا میماند.» «چوپان بر میگردد به جستوجوی بره گمشده و میبیند پای او در چالهای مانده است.»
ذهنم بر میگردد توی کلاس، نگاهم میافتد به چهرهی دانشجویان که با تعجب مرا و تصویر چوپان را نگاه میکنند. ادامه میدهم: «وقتی چوپان به گوسفند گرفتار میرسد...» صدای کشیش در گوشم پیچیده است: عزیزان من (من «عزیزان من» را نمیگویم) «گوسفند را با پا هل نمیدهد... به او لگد نمیزند... خم میشود و بره را در آغوش میگیرد...» تکرار میکنم به دنبال صدایی که توی سرم میآید. خودم میروم در خاطرهی کلیسا، نگاهم میافتد به چهرهی هموطنان مسیحی عزیزم اشک شوق در چشم مؤمنین و صدای هله لویا هله لویااااا ایشان که به نشانهی شادی از آنچه مسیح با بره گمشده کرده بلند است... کشیش ادامه میدهد: «عیسی مسیح با ما اینچنین میکند...» به دنبال صدای کشیش ادامه میدهم و خیلی جدی اضافه میکنم: «از آن روز چوپان آن بره را بیشتر دوست دارد؛ چون گم شده بود و اینک پیدا شده...» برمیگردم پشت میز خطابه جای خورشید عوض شده و نور از لابهلای پردهٔ کلاس بر چهرهی مسیح افتاده و معصومیت چهره را بیشتر کرده... اسلاید بعدی را میزنم. امروز پنجمین بار است که این تصویر را نشان میدهم، سر هر کلاس به اینکه چوپان و گوسفند بیانهای استعاری هستند از مسیح و انسان، بسنده کردهام. به اینکه انجیل یعنی خبر خوش و اینکه برای فهم معماری باید از فرهنگ و آدابورسوم و نحوهٔ زیست و نگاه به جهان هم چیزی بدانیم. اما یکباره چه شد که برهی گمشده جستوخیزکنان آمد وسط این کلاس؟... نمیدانم شاید نیاز خودم به قدرتی درونی و معنوی خاطره را از اعماق ناخودآگاهی کشیده بود بیرون. صدایی از کسی بلند نمیشود، حتی آن دانشجوی پر شیطنت هم چیزی نمیگوید. جادوی قصه، کلاس را در بهت برده است. بطری آب را گذاشته روی صندلی خالی کنارش... فکر میکنم قصه به قلبش اصابت کرده، و حتی خودم هم در یادآوری کلیسا و شفقت مسیح شفا یافتهام. به خودم میآیم و انگارکه ناگهان بخواهم اختیار کلام خودم را به دست بگیرم، سریع میروم سراغ اسلاید بعدی. میخواهم تاثیر داستان با شرح و بسط اضافه از بین نرود. مثل یک افشره یک اسانس یک قطره عطر در کلاس پخش شود و انگار جزئی از درس بوده، انگار تعریفکردنش اتفاقی نبوده و با مشاهده سکوت و آرامشی که در کلاس برقرار است در درونم صدای هله لویا بلند میشود.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.