VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mohsen3900

@mohsen3900

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

آریو برزن

روایتی آزاد از نبرد آریو‌برزن سردار هخامنشی با اسکندر مقدونی

سپاه آریوبرزن سنگ‌ها را بر سر سپاه اسکندر می‌ریزدسنگ‌های بزرگ از دو جانب دره غلتان به سوی سپاه اسکندر می‌آمد. آریو‌برزن سپاهش را در دو سوی دره‌ی دربند پارس مستقر کرده بود. به‌محض ورود یونانیان به‌وسط دره با اشاره‌ی آریو‌برزن سنگ‌های بزرگی را که از پیش برای همین کار مهیا کرده بودند روی سپاه یونان رها کردند. سپاه ایران چون آذرخشی به مردان یونان زدند. از جای‌جای دو سوی دره با جست‌های بزرگ و بی‌باکانه از کوه پایین آمدند. صدای فریادهای سربازان دو طرف فضای دره را پر کرده بود. چکاچک شمشیرها حکایت از نبردی خونین داشت. بوی خون در فضای دره پیچیده بود. بقیهٔ سپاه یونان که از بارش سنگ‌ها نجات یافته بودند با شمشیرهای سپاهیان ایران در هم شکستند.

 

روزها و بلکه ماه‌ها بود که امپراتوری ایران دستخوش طوفانی سهمگین شده بود. اسکندر مقدونی که با تصرف یونان قدرتش را گسترش داده بود، اکنون قصد کرده بود به سرزمین ایران حمله کند. این اولین‌بار نبود که دشمنی خارجی قصد تعرض به حریم ایران را داشت. بارها این اتفاق افتاده بود ولی هر‌بار با سد دفاعی ایرانیان روبرو می‌شدند. 

امپراطوری سترگ هخامنشی، که با کوروش بزرگ زاده شد و با دستان نیرومند داریوش اول به اوج شکوه رسید، پس از دو سده فرمانروایی بر بخش بزرگی از جهان، اینک به زوال افتاده بود؛ پیکری زخمی، خسته از فساد درونی و بی‌کفایتی دربار. در دل این آشفتگی، هنوز شعله‌هایی از مقاومت در گوشه‌و‌کنار سرزمین پهناور ایران زبانه می‌کشید. یکی از این شعله‌ها، آریوبرزن بود؛ سرداری از تبار اشراف که در دل کوه‌های پارس، قامت استوار کرده بود تا با اندک سپاهش در برابر تندبادِ مقدونی بایستد.

هنگامه‌ی حکومت داریوش سوم بود و مردم از حکومت ناراضی‌تر از همیشه بودند. 

در میدان نبرد به‌ دستور آریو‌برزن سپاهیانی که برای هزیمت یونانیان به دره فرو شده بودند به جایگاه خود بازگشتند.‌ روزها بود که این بخش از سپاه اسکندر به رهبری خود او در دربند پارس متوقف شده بود. چند‌باری بخت خود را آزموده بود اما حریف ایرانیان نبود. انتخاب موقعیت مناسب برای دفاع دست برتری را به آریو برزن و سپاهش می‌داد. آریو در نقاط حساس کوه دیدبانانی گماشته بود تا کوچک‌ترین تحرکات دشمن را رصد کنند. به محل فرماندهی بازگشت تا با فرماندهان دو جناح سپاه خود شور کند. 

آریوبرزن اگرچه اشراف‌زاده است مورد احترام سپاهیانش است

آریو برزن پیش از شروع جلسه تنها نشسته بود و در‌حالی‌که با کف دست روی سبیل و ریشش می‌کشید با خود می‌اندیشید که چه شد که کار به اینجا رسید. یادش می‌آمد که بارها‌ و‌ بارها به دربار پیک فرستاده بود و از بدرفتاری عوامل و فرستادگان دربار به نواحی مختلف پارس شکایت کرده بود. به پادشاه پیام داده بود که این مالیات‌هایی که حکومت می‌ستاند کشاورزان و دهقانان را به روز سیاه نشانده است. صدای آه و نفرین دهقانان هنوز در گوشش بود. یک بار در حضور پادشاه اعلام کرده بود که اگر این‌گونه با مردم رفتار شود هیچگاه در شرایط سخت از حکومت دفاع نخواهند کرد.

بهرام و سیاوش دو فرمانده‌ای بودند که هدایت سپاهیان را در دو طرف کوه بر عهده داشتند. جلسه برای تغییر احتمالی آرایش نظامی بود. بهرام گفت: «قربان باید ببینیم که اسکندر چه در سر دارد و نیروها را بر‌اساس تحرکات او آرایش دهیم.» آریو‌برزن که دست راستش روی دسته‌ی شمشیر بود و دست دیگرش روی لبه‌ی جایی که بر آن نشسته بود، گفت: «دقیقاً درست است. البته می‌دانید که تنها معبری که ممکن است موجب شکست ما شود کجاست.» سیاوش گفت: «آریو فکر نمی‌کنم بتوانند از آن معبر رد شوند. تازه اگر بتوانند آن را پیدا کنند.» بهرام گفت: «به‌هر‌حال کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند و بهتر است طرحی برای آن داشته باشیم.» آریو گفت: «ما رصدشان می‌کنیم اگر تحرکی به آن سمت داشتند مقابله خواهیم کرد.» سخن آن‌ها درباره کوره‌راهی بود که می‌توانست سپاه اسکندر را به آنان برساند و کار را برایشان دشوار کند. 

در آن سوی میدان اسکندر جوان، مغموم و سر‌ در‌ گریبان، نشسته بود و به شکست‌های چند روز گذشته می‌اندیشید. می‌دانست که از این گذرگاه نمی‌تواند عبور کند. به‌سرعت جلسه‌ای با فرماندهانش برگزار کرد و به این نتیجه رسیدند که به‌دنبال راهی دیگر بگردند. در همین اثنا پیک خبر آورد که چوپانی می‌خواهد اسکندر را ببیند. چوپان، بعد از ورود و ادای احترام، گفت: «من می‌دانم که از کجا باید به سپاه ایران برسید.» اسکندر گفت: «این را هم می‌دانی که اگر فریبی در کار باشد چه به روزت خواهد آمد؟» چوپان گفت: «بله می‌دانم.»

چوپانی به فغان‌آمده از ظلم عوامل حکومتی داریوش سوم به اسکندر برای شکست داریوش یاری می‌رساند

چوپان در همان حوالی زندگی می‌کرد. چند سالی بود که مردم روستایش در تنگنا بودند. فشارهای مالیاتی هر سال بیشتر می‌شد. طبیعت هم چند سالی بود که روی خسته‌اش را نشان می‌داد. روزگاری نه‌چندان دور او صاحب ملک و زمین بود. ولی مالیات‌های سنگین و نامرادی‌های طبیعت روی دشوار زندگی را به او نشان داده بود. 

 اسکندر که خیالش از وی راحت نبود پرسید: «تو ایرانی هستی؛ چرا می‌خواهی به ما کمک کنی تا سپاهیان سرزمینت را شکست دهیم. در‌ ازای آن چه می‌خواهی؟» چوپان که گویی به روزگار سخت و دشوار خود و پدرش و همه‌ی کسانی که می‌شناخت می‌اندیشید و غوغایی در وجودش بر پا بود، کسی از درونش فریاد بر‌می‌آورد که ای خائن! خاک می‌فروشی؟ هیچگاه در چنین دوراهی مرگباری نبوده است. روی به سوی دیگر کرد و با لحنی تند گفت: «علتش این است که رنج بسیار برده‌ام. حکومت با گماردن بدترین و فاسد‌ترین آدم‌هایی که می‌توان تصور کرد چنان ظلمی به من و هم‌ولایتی‌هایم کرده‌ است که می‌خواهم این‌گونه تاوان آن همه ظلم را بدهند. مالیات‌های سنگین کمر مردم را شکسته است. جنگ‌ها و کین‌توزی‌های بی‌پایان که خرجش بر گرده‌ی این مردم بدبخت بوده است. آنان دیگر چنین حاکمانی را نمی‌خواهند.»

اسکندر لحظه‌ای عمیقاً اندیشید سپس با تأنی گفت: «اما این‌ها که روبروی ما می‌جنگند ایرانی‌اند مانند تو!» چوپان گفت: «بله ایرانی‌اند؛ اما کشاورز و دهقان نیستند. همه‌ی دار‌ و‌ ندار ما را می‌ستانند و خرج سپاهیان می‌کنند. از‌ سوی دیگر این سربازان به عشق فرمانده‌ی خود، آریو‌برزن، می‌جنگند، نه پادشاه.»

اسکندر به این نتیجه رسید که حکومت هخامنشی پیش از این شکست خورده است؛ البته نه از سپاه او بلکه از بی‌کفایتی گماشتگان و از ظلمی که به مردمش روا داشته است. تصمیم گرفت به چوپان اعتماد کند. طی مشورتی که با مشاورانش کرد قرار بر این شد که با همه‌ی سپاه وارد معبر نشود شاید دامی باشد و اگر بود همه‌ی سپاه را از دست ندهد.

برای آنکه بی‌هیاهو از معبر پنهانی به پشت سپاه ایران برسند، اسکندر بخشی از لشکرش را در جای خود باقی گذاشت. آتش‌هایی در دل شب افروختند تا دیده‌بانان ایرانی را بفریبند؛ شعله‌هایی که در خاموشی کوه‌ها، نشانه‌ای از حضوری دروغین بود.

اما آن‌سوی دره، سایه‌هایی خاموش و بی‌صدا، از راهی که چوپان نشان داده بود، میان سنگ‌ها خزیدند و از پشت، خود را به قلب سپاه ایران رساندند. نبردی نابرابر آغاز شد. آریوبرزن با شجاعتی بی‌مانند ایستاد، اما در برابر خیانت و نیرنگ، شمشیر از کار می‌افتد. سحرگاهان، کوه‌های پارس شاهد خاموش سقوط سرداری بودند که تا واپسین دم، نه برای شاه، که برای وطن جنگید.

اسکندر، پیروز میدان، بی‌آنکه بر تختی نشسته باشد، به راه خود در سرزمین ایران ادامه داد. 


برای اطلاعات بیشتر در مورد آریوبرزن می‌توانید به کتاب‌های تاریخی مثل تاریخ ایران کمبریج و سایت‌هایی مثل تاریخ ایرانی مراجعه کنید. 

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.