VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

mohsen3900

@mohsen3900

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

بابک خرمدین

داستانی کوتاه از ملاقات خیالی بابک خرمدین و مزدک بامدادان

ملاقات خیالی  بابک خرمدین و مزدک بامدادان
ملاقات خیالی بابک خرمدین و مزدک بامدادان

فرمانده بابک سوار بر اسب از باریکه‌ی منتهی به قلعه‌ی بذ با اقتداری ستودنی بالا می‌رفت. با شنلی قرمز بر دوشش و ریشی که تا گردنش بلند بود. قامتی نشسته بر اسب اما راست همچون سروی پرغرور و چهره‌ای آرام و فکور.

از نبردی گران با سپاهیان معتصم، خلیفه‌ی عباسی، باز می‌گشت. یارانش که سخت باورش داشتند در پی‌اش برای تجدید قوا راهی قلعه بودند.

روزها بود که فرصت استراحت نداشت. خستگی در تنش جولان می‌داد. از‌ سوی دیگر خاطراتِ شروع کارش با جاویدان بن سهل، رهبر و مرادش، و مرارت‌هایی که تا‌به‌حال متحمل شده بود، انرژی‌اش را تحلیل می‌برد. از آخرین پیچ گذشتند و درِ قلعه هویدا شد. هم سپاهیان و هم بابک آرامشی بر چهره و جانشان نشست. از او و چریک‌ها و فداییانش استقبال گرمی شد. سال‌ها بود که خلافت عباسی در پی به هزیمت کشاندن این تلألوی آزادی‌خواهی در شمال‌غرب ایران‌زمین بود. اما در اکثر مواقع از آن‌ها شکست خورده بود.


 پس از دیدار با اهالی قلعه و ایراد سخنانی و رسیدگی به اموری چند به خوابگاهش رفت، آبی به صورت زد و روی تختش نشست.‌ بارها تردید و دودلی، همچون همه‌ی انسان‌ها، وجودش را مسخّر کرده بود. تردید در درستی راه و هدفش. با اینکه همیشه در پیگیری اهداف نظامی‌اش سرسخت بود ولی گاهی تردیدی آزاردهنده در درستی راهش جانش را می‌آزرد. این تردید شاید به دلیل هجمه‌ی سنگین تبلیغات دستگاه خلافت عباسی بود که ذهن جامعه را از واقعیت‌ها و حقوق‌شان منحرف کرده بود.

جاویدان بن سهل که از رهبران خرمدینیه بود. در وجود بابک چیزهایی می‌دید که به او صلاحیت رهبری خرمدینیه را می‌داد. بسیار دوستش می‌داشت و به خود نزدیکش کرده بود. تا حدی که دشمنان آن‌ها از همین موضوع شایعه‌ی رابطه‌ی بابک با همسر جاویدان را برای تخریب چهره‌ی آن‌ها ساخته بودند. با اینکه جاویدان زمان‌های زیادی را با بابک خلوت کرده بود و رازهای مگوی مبارزه و ایستادگی برای هدفشان را در گوش او زمزمه کرده بود ولی «دشواری وظیفه» گاهی صخره‌ی صبوری همچون بابک را هم به تردید می‌کشاند.


در جاده‌ای که دو سوی آن چمنزار و رودخانه بود و گویی تا بی‌نهایت کشیده شده بود، دو سوار در کنار هم می‌رفتند. بابک کسی را در کنار خود می‌دید که پیش از این فقط افسانه‌هایی درباره او شنیده بود. او مزدک بامدادان بود. شورشی بزرگ که صلابت و پایداریش بارگاه ساسانی را به سخره گرفته بود. اینک مزک سوار بر اسب از دامنه‌ی کوه همراه بابک به پایین می‌آمد و مشغول گفت‌و‌شنود بودند.

زیر درخت بید مجنونی کنار رودی خروشان توقف کردند. بابک همان‌طور که از اسب پایین می‌آمد و دنبال جایی می‌گشت تا افسار را ببندد، گفت: «مزدک! حرف و حدیث فراوانی پشت سرت می‌زنند حرف‌هایی که من می‌دانم درست نیست خودت چه فکر می‌کنی؟»

مزدک در‌حالی‌که از اسب پایین می‌آمد، گفت: «بابک عزیزم! این طبیعی است. همه‌ی حرف‌هایی که درباره‌ی من می‌زنند روایتگرش دشمنانم بوده‌اند. که بعد از من مانده‌اند و ماجرایم را آن‌طور که می‌خواستند روایت کرده‌اند. حالا چه انتظاری داری؟ انتظار داری که از هدف والای من در جهت برقراری عدالت اجتماعی و برابری سخن بگویند؟ دستگاه عریض و طویل ساسانی طی سالیان متمادی حکومت بر مردم ایران‌زمین هم خود فرسوده و ناکارآمد شده بود و هم مردم را به سختی و دشواری فزاینده انداخته بود. مالیات‌های سنگین خرج حرم‌سراهای شاهان بی‌کفایت می‌شد. تمام حرف من همین بود.»

بابک کنار چشمه‌ای در حاشیه‌ی رود نشست و چند مشت آب نوشید و گفت: «روایت‌گران از آیین نو می‌گویند و انحرافاتی که از نظر جامعه دوره‌ی ساسانی و بعدها در همین دوره‌ی اسلامی پذیرفته نبود. از نظر آیینی، ایرانیان زرتشتی خروج تو را از آیین زرتشت ناپسند می‌دانستند و مسلمانان، شایعه‌ی اشتراک زنان را.»

مزدک پوزخندی زد و گفت: «در ساختار حکومت فاسد ساسانی که از دین ابزاری برای حکومت بر مردم ساخته بودند بهترین روش برای بدنام کردن من خروج از دین بود. اینکه من به دین مانی درآمده باشم یا نه، آیا تفاوتی در اصل قضیه می‌کرد؟ زیرا داعیه‌ی من اصلاً دینی نبود.‌ من خواستار اتمام ظلم ظالمان بودم. مقابله با حرم‌سراها چنان بر حاکمان ساسانی گران آمده بود که بعد از شکست نهضت من، آن را به تفکر اشتراکی بودن زنان در دیدگاه من نسبت می‌دادند. خوب همین‌ها کافی بود تا در نزد نسل‌های بعد تحت‌تأثیر نفرت پراکنی و شایعات دستگاه ساسانی از من هیولایی وحشتناک بسازند. مگر همین کار را با اشکانیان نکردند؟ مگر دستگاه ساسانی هرچه آثار مربوط به اشکانیان بود را پاک نکرد که حتی در خدای‌نامه‌ها هم جز چند مورد اثری از آنان نمی‌یابی؟

مزدک به‌سمت بابک رفت. بابک روبروی او ایستاده بود و به چشمانش خیره شده بود. دستش را روی شانه‌ی بابک گذاشت و گفت: «تو برادر منی و در هدف وجه‌اشتراک داریم. با اینکه یاران وفاداری داری، با اینکه هدف والایی داری، با اینکه استقامتی افسانه‌ای در مقابل فشار همه‌جانبه‌ی دستگاه خلافت عباسی و ظلمشان داری ولی در تاریخ به تو هم، همچون من، ظلم خواهد شد. سال‌ها خواهد گذشت تا راز ما از پرده برون افتد. تا مردم ایران زمین به حقیقت حال ما و نهضت ما پی ببرند.»

بابک گفت: «چه رنج‌ها که در این بیش از ۲۰ سال نکشیدم. چه طعنه‌ها که نشنیدم. مرا به بی‌دینی و هزار تهمت دیگر متهم کردند. دغدغه‌ی من دین مردم نبود. آنان خود می‌دانستند که خدا را چگونه بپرستند و می‌پرستیدند. دغدغه‌ی من خلافت رسوای عباسی و ظلم بی‌کرانش بود که بر گرده‌ی این مردم سنگینی می‌کرد. خدا می‌داند تا چند سال پس از من هم تداوم خواهد یافت.»

مزدک گفت: «پس از تو همه‌ی کسانی که درباره تو و قیام تو و فدائیانت می‌نویسند دشمنان تو هستند. یا از دشمنانت مزد می‌گیرند تا آنچه را آن‌ها می‌خواهند بنویسند. قلم‌به‌مزدانی که همیشه‌ی تاریخ حضور داشته‌اند. از من و تو خاطره‌ای دور در ذهن مردمی باقی می‌ماند که روزگاری آبا و اجدادشان، با نهضت مزدک و بابک، دل در گرو رهایی از ستم بسته بودند. ولی از بخت بد شکست خوردند و تاریخشان را فاتحان آن‌طور که می‌خواستند نوشتند. تاریخی پر از دروغ و ناراستی.»

بابک گفت: «امیدوارم روزی برسد که از پرده برون افتد آنچه بر ما گذشت و آیندگان دریابند که بودند کسانی که در تاریک‌ترین دوران حیات جامعه زیر بار ظلم و ستم نرفتند و برای مردمشان از جان و نام و زندگی‌شان گذشتند.»

صبح که بابک بیدار شد و از محل استراحتش بیرون رفت، خورشید زیباتر از همیشه مهر خود را بر دشت بیکران و سبزی که از فراز قلعه‌ی بذ خودنمایی می‌کرد گسترانده بود. بابک مطمئن بود روزی فرامی‌رسد که مردم این سرزمین ارزش کار او را خواهند دانست. 

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.