بیگانهای با اصالت وجود
بررسی وجوه اگزیستانسیالیستی رمان بیگانه نوشتهٔ آلبر کامو
آیا اینکه فردی در مراسم خاکسپاری مادرش عزاداری نکند میتواند دلیل کافی برای محکومیت او در دادگاه باشد؟ این بلایی است که بر سر مورسوی بیگانه آمد؛ شخصیتی که توسط آلبر کامو (۱۹۱۳-۱۹۶۰) نویسنده، روزنامهنگار و فیلسوف فرانسوی برندهی جایزهی ادبی نوبل خلق شد. رمان بیگانه با نام فرانسوی L'Étranger به قلم آلبر کامو و با مضمون پوچانگاری و اگزیستانسیالیسم برای اولین بار در سال ۱۹۴۲ در فرانسه منتشر شد. مورسوی رمان بیگانه مردی درونگرا است که بعد از مرگ مادرش نه تنها در مراسم خاکسپاری او گریه نمیکند بلکه پس از آن نیز مانند گذشته به زندگی خود ادامه میدهد و مشغول کار و زندگی شخصی خویش میشود. وی بعد از آشنایی با یکی از همسایگان خود به همراه او و چند نفر دیگر به سفری ساحلی میرود. در آن سفر با مرد عربی که در گذشته با او مشکل داشتهاست روبرو میشود و بار دیگر با یکدیگر درگیر میشوند. در بخش دوم رمان روند زندانی شدن و محاکمهی مورسو روایت میشود. اما آنچهکه در این داستان غیرعادی و قابل تأمل است دلیلی است که منجر به محکومیت وی میگردد؛ چرا که در تمام طول دادگاه تمرکز قاضی و شاهدان بر این است که او در مراسم خاکسپاری مادرش گریه نکرده است.
آنچهکه قصد داریم در این مقاله به آن بپردازیم بررسی ویژگیهای این رمان از منظر فلسفهی اگزیستانسیال میباشد؛ اساس فلسفهی اگزیستانسیالیسم (اصالت وجود) که در نیمهی اول قرن بیستم پدید آمد بر این باور استوار است که هستیِ موجودات دارای دو جنبهی ماهیت (ذات) و وجود است. انسان تا وقتی با رفتار و عملکرد خویش به ماهیتی فردی یا وجودی مشخص دست نیافته باشد صرفاً دارای ماهیتی کلی یا ذات است. در این صورت تنها در مرحلهی موجودی که در امور انتزاعی و کلی با سایر همنوعان خود مشترک است، باقی میماند. اما وقتی این موجود به سبب خودآگاهی بر ماهیت خود تأثیر مینهد و وجههای مشخص و معین پیدا میکند به مرحلهی وجود میرسد.
آنچهکه در این رمان حائز اهمیت است ویژگیهای غریب شخصیت اصلی داستان یعنی مورسو است که فردی درونگرا و تا حدودی جامعهگریز است. همانطور که از گفتههای او در کتاب برمیآید او علاقه و اشتیاق چندانی به زندگی ندارد و اتفاقات و مسائل زندگی در او حسی از غم و شادی برنمیانگیزد، حتی علاقهای به تغییر یا پیشرفت در وی وجود ندارد. برای مورسو مرگ و زندگی ارزش و اهمیتی ندارد؛ هیچ چیز در زندگی شغلی و عاطفی او، باعث نمیشود که اشتیاقش به زندگی افزایش یابد؛ برای مثال ابراز عشق معشوقهاش به او و ترفیعش در کار برای وی معنای چندانی ندارد. او به کلی معتقد است که زندگی نیازی به تغییر ندارد. هر چند در جایی از رمان با مروری بر گذشتهی خود به این موضوع اشاره میکند که در دوران تحصیل روزگار خوشی داشته و در پی بلندپروازیهای زیادی بودهاست اما وقتی مجبور به ترک تحصیل میشود به مرور زندگی و وقایع آن معنا و مفهوم خود را از دست میدهند و درمییابد که هیچکدام آنها اهمیتی ندارد. شاید رفتار پوچگرایانهی مورسو در زندگی از همین شکستها و ناکامیهایی که در گذشته تجربه کردهاست، نشأت میگیرد. اما آن چه که در رفتار مورسو بیشتر جلب توجه میکند بیگانگی و جداافتادگی او از مردم و جامعهی اطراف خود است و این بیگانگی را میتوان هم در رفتار و هم در افکار وی دید، طوری که گویی هیچ شناختی از آدمها ندارد و دقیقاً همین رفتار خلاف عرف جامعه نیز در دادگاه منجر به محکومیت وی میشود. به عبارت دیگر، مورسو شخصیتی متفاوت دارد و این تفاوت جنبههای مثبت و منفی رفتار او را در برمیگیرد. به طور مثال علیرغم نداشتن علاقه به کار و نبود اشتیاق به ترفیع شغلی، او همچنان به درستی و با مسئولیت کار خود را ادامه میدهد و به دلیل پذیرش مسئولیت شغلی، وظایف خویش را به تمامی به انجام میرساند. از طرفی با وجود اینکه نسبت به نامزدش احساسی در خود نمیبیند اما مسئولیتهای این رابطه را پذیرفته و سعی میکند فردی متعهد در مقابل نامزدش باشد. به طور کلی میتوان گفت که مورسو فردی مسئولیتپذیر است و هر چه را که در زندگی آزادانه انتخاب کرده است در نهایت نیز مسئولیتش را پذیرفته است. حتی در در دادگاه نیز قصد ندارد کار خود را توجیه کرده و از جرم خود طفره برود، بلکه پایِ کاری که کرده میایستد و مجازاتی را که برایش تعیین میشود بی چون و چرا میپذیرد.
در این جا میتوان رگههای اگزیستانسیالیستی رمان را که بیشتر بر آزادی و مسئولیتپذیری تأکید کرده است، یافت. چراکه در نهایت انتخابهای مورسو مسیر او را به سمت دادگاه و محاکمه میکشاند. به عبارت دیگر، در جامعهای که مورسو در آن زندگی میکند، تا آن حد هم آزادی وجود ندارد که آدمی هر آن چه را که میخواهد انتخاب کند؛ همانطور هیچ کس برای انتخاب مورسو به عنوان شخصی که برای مادرش سوگواری نمیکند احترامی قائل نیست و با وجود اینکه برای جرم دیگری در دادگاه حاضر میشود اما در نهایت آن چه که باعث محکومیت وی میشود مربوط به شخصیترین تصمیم او در زندگی است. در دادگاه مورسو، آنچه که بیشتر مورد توجه قرار میگیرد گریه نکردن او بر سر جنازهی مادر و یا جرمی که مرتکب شدهاست نیست، بلکه انتخاب او است که برای حضار و قاضی غیر قابل پذیرش است؛ انتخابی که خلاف عرف جامعه است و همین انتخاب است که باعث شده به مورسو به چشم یک بیگانه نگریسته شود. آنچه که در فلسفهی اصالت وجود بسیار مورد توجه قرار میگیرد آزادیِ انتخاب و پذیرش مسئولیت آن انتخاب است؛ انتخابی که ماهیت کلی فرد را به ماهیتی فردی تبدیل میکند و باید مسئولیت آن را بپذیرد. به عبارت دیگر، در یک جامعهی اگزیستانسیال انسانها آزاد هستند برای زندگی خویش تصمیمگیری کنند و انتخابهایی آزادانه داشته باشند اما این را نیز باید بپذیرند که به همان اندازه که آزاد هستند مسئول نیز هستند و باید عواقب انتخاب خود را قبول کنند. از آن جایی که در فلسفهی اگزیستانسیال آدمی پیش از رفتار و عملکرد خود که مجموعهای از انتخابهای او است صرفاً دارای ماهیتی کلی است که هنوز به وجود دست نیافتهاست، بنا به حکم دادگاه انتخابهای مورسو از او ماهیتی فردی و بیگانه با جامعه ساختهاست و چون که از دیدگاه حاکمان، وجود فرد بیگانهای چون مورسو میتواند برای جامعه خطرناک باشد در نهایت دادگاه تصمیم میگیرد که او را به طور کلی از محیط طرد و حذف کند. همینطور جلب توجه دادگاه به رفتارهای گذشتهی مورسو به این معنی است که او به جز جرم آخرش در گذشته نیز انتخابهایی داشته است که هر چند در قانون جرم محسوب نمیشود اما خلاف عرف جامعه است و حضور و وجود فردی چون او با چنین انتخابهایی در نهایت آسیب جبرانناپذیری به جامعه خواهد زد و بهتر است که هر چه سریعتر از جامعهای که با آن بیگانه است دور شود.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.