وقتی پرچمهای سفید میرقصند
از زخمهای جنگ تا پیامهای صلح

هربار که آدمها را با تفاوتهایشان میپذیریم. پرچم سفیدی را تکان میدهیم. انگار که ذرهای از غبار جنگ را از دل تاریخ میتکانیم. گویی که داستانی تازه آغاز میکنیم. داستانی که در آن زخمهای کهنهی تاریخ مجال التیام مییابند. زخمهایی که در اعماق دیروزها شکل گرفتهاند و هنوز در جستجوی درمانند.
ماه پیش در سفر به هندوستان، به همراه خواهرم به بازدید قلعهی سرخ رفتیم. قلعهای که سرخی دیوارهایش انگار طعم خون و آتش راهنوز زیر زبان دارند.
لیدر گروه، همه را جمع کرد تا برایمان از جنگ نادرشاه افشار و لشکر پرشمارِ فیل سوار هند حرف بزند.
خواهر من یک دهه هشتادی تمام عیار است. سر به هوا. عاشق قرتی بازی و ادا اطوارهاییست که خاص این نسل است. لابهلای روایتهای لیدر یک دوست هندی پیدا کرد، دختری هم سن و سال خودش. و از گروه جدا شد.
لیدر از شبی گفت که نادر، کوهان شترها را به آتش کشید و آتشِ شعلهور، مانند هیولایی بیرحم، فیلهای هندی را ترساند. و سپاه عظیمشان را تار و مار کرد. در نهایت نادر بعد از کشتن آدمهای زیادی رسید به این ایوان. جایی که محل نگهداری تخت طاووس و الماسهای افسانهای کوه نور و دریای نور بود.
من یک مرض عجیب دارم. در مکانهای تاریخی آدمهای گذشته را، صداها را، تصویرها را، وقایع را با کیفیت فول اچ دی تجسم میکنم.
شهر آرام شده بود. سروصدای جنگ خوابیده بود. بوی دود فضا را پر کرده بود. جنازهی سربازهایی که از بالای برجها به پایین افتاده بودند را میتوانستم ببینم. خونشان هنوز گرم بود و شبیه فرشی قرمز همه جا پهن شده بود. دروازه با صدایی کشدار باز شد و مردی قد بلند وارد شد. شمشیر آغشته به خونش را غلاف کرد و به سمت این ایوان آمد. برای به یغما بردن ثروت هند.
دقیقاً روبروی ایوان خواهرم را میبینم. دختر هندی در تلاش است به این دختر ایرانی رقص هندی یاد بدهد. رقصشان شبیه پرچم سفیدی بود که در باد تکان بخورد. شبیه نسیمی که بپیچد لابهلای درختهای زیتون. انگار که در و دیوار قلعه هم نگاهشان میکرد. انگار که تاریخ نگاهشان میکرد.
هنوز هم مسیر سازش برای بعضی آدمها از جنگ میگذرد. جنگ اتفاق جدیدی در تاریخ بشر نیست. اما صلح دُر گرانیست که بشر هنوز تمام و کمال به آن نرسیده.
من آینده را به کیفیت گذشته نمیتوانم تصور کنم اما عجیب به این نسل امیدوارم.
نسلی که برای ساختن قلعههایی با دیوارهای بلند وقت ندارد. چرا که در حال باز کردن پنجرههای جدید است. برای تنفر وقت ندارد. چرا که درحال آموختن زبان مشترک با همهی آدمهاست. در حال صادر کردن صلح. شاید این نسل، بارانی باشد که ببارد بر شکافهای عمیق و ناگهان شکاف درهها را ببینیم که پر شده از گلهای صلح. آسمانی را ببینیم که رنگینکمانی با رنگهای متفاوت دارد. این نسل به شگفتی و زیبایی تفاوتها پی برده. هر تنوع را، نه تهدید، که فرصتی برای ساختن میداند.
قصهی جنگ به سر رسیده بود. لیدر فرمان حرکت داد. خواهرم دوست جدیدش را در آغوش گرفت.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.