VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

sara_soleimani

@sara_soleimani

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

خیالبافی‌های یک زن خانه‌دار

رویاهایی که زندگی می‌شوند

دختری با طره ای از موهایش که روی پیشانی افتاده و غرق در خیالات خود مشغول نوشتن است

خیال کن! جهان نظم نداشت، مثلاً وسط تابستان برف می‌بارید یا وسط پاییز درخت‌ها جای برگ‌های زرد شکوفه داشتند.
به نظر من که دنیا از یکنواختی بی‌روحش درمی‌آمد.
من آدم منظم و مرتبی نیستم. معتقدم پیامد نظم، یکنواختی است.
اما امسال باید خانه‌تکانی کنم، باید یک نظمی به همه‌چیز بدهم.
به لکه‌های روی مبل نگاه می‌کنم.
مبل بزرگ، مثل یک قایق به گل نشسته، سال‌هاست روبروی تلویزیون جا خوش کرده و از بقیه‌ی مبل‌ها پرلک‌تر
است.
این رنگ صورتی روی دسته‌ی مبل مال آن روزی است که مهمان‌ها زود رسیدند و لاک روی ناخنم خشک نشده بود.
این لکه‌ی سیاه مال آن روزی است که صورتم را فرو کردم لای کوسن مبل و گریه کردم و رد ریملم رویش جا ماند.
این هم رد شکلاتی است که من مثل یک دستگاه ذوب شکلات رویش نشستم و با گرمای بدنم آن را به حالت مایع درآوردم.
یا این رد ته‌سیگاری است که تکیده روی مبل، در حالی که من محو سکانس عاشقانه‌ی فیلم بودم.
می‌ایستم روبه‌روی مبل. توی یک دستم محلول پاک‌کننده و توی یک دستم فرچه است.
یک قدم می‌روم عقب، شبیه نقاشی که می‌خواهد ترکیب‌بندی کارش را به صورت کلی بررسی کند. خوب نگاهش
می‌کنم. نیازی به تغییر ندارد.
نام اثرم را هم می‌گذارم «آلبوم یادگاری».
می‌روم سراغ گردگیری. پاک کردن این غبارهای سرگردان که شبیه مهاجران جنگ‌زده هجوم می‌آورند توی خانه.
هر ذره از جایی آمده؛ از قله‌ی کوهی، از جاده‌ای بی‌عابر، یا از دیوارهای فروریخته‌ی معبدی باستانی.
به غبارهای لای شیارهای شومینه نگاه می‌کنم، خسته‌تر از غبارهای روی میز به نظر می‌رسند.
فرار کرده‌اند به جاهای دور از دسترس‌تر.
به سری بخارشور نگاه می‌کنم، چقدر شبیه اسلحه است. به سادگی می‌شود حمله کرد به این مسافرانِ خسته‌ی از راه
دور آمده. اسلحه‌ام را کنار می‌گذارم.

سبد رخت‌چرک‌ها پر از لباس شده. سبد را وارونه می‌کنم روی زمین.
تبدیل به یک کوه بزرگ می‌شود. چند تا لباس مشکی از دل این کوه بیرون می‌کشم. کوه ریزش می‌کند. نمی‌توانم
عملیات را متوقف کنم. ادامه می‌دهم.
چند دقیقه بعد سه تا تپه‌ی کوچک‌تر دارم.
خسته‌ام. سرم را می‌گذارم روی تپه‌ی لباس‌های روشن. صدای همهمه می‌دهند. پاهایم را آرام فرو می‌کنم زیر تپه‌ی
لباس‌های تیره، نمِ ساحل را دارند.
ملافه‌ها را می‌کشم روی دست‌های لختم. نرمی خواب را دارند.

می‌خوابم. خواب می‌بینم آن دامن گل‌گلی هستم که هر وقت تنم می‌کنم بیشتر حرف می‌زنم. بیشتر می‌رقصم. در خواب
می‌بینم از فضای ساکت توی کمد خوشم نمی‌آید. اما دستی من را می‌گذارد توی یک سلول ساکت و تا ابد در آن‌جا
می‌مانم.
بیدار می‌شوم. لباس‌ها را روانه‌ی حمام می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم: «طفلی لباس‌ها، آویزان ماندن در یک فضای
تاریک و ساکت باید خیلی ترسناک باشد.»
یادم بماند از این به بعد:
لباس‌ها را توی کمد نگذارم.
لکه‌های مبل را پاک نکنم.
گردگیری نکنم.
و به جایش خیال ببافم.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.

تخیل جالبی بود ، البته به این نوع تصور پست مدرن اندیشه میگن که خلیامون بهش فکر کردیم, چرا زرد آبی نیست، چرا انار سیب نیست، چرا زن مرد نیست، چرا باباها مامان نیستند، کی به اینا ها فکر نکرده؟ حالا شما آوردی. ممنون

vahidr
وحید

6 ماه پیش

comment more-options

چقدر زیبا .احساس میکنی تو محیط حضور داری و متن تجسم پیدا میکنه برات

tanhasedaast
مینا سخایی

6 ماه پیش

comment more-options

نوش جانت این خیال‌پردازی بانو