یاد بعضی نفرات
به یاد آوردن خاطرات خیلی دور
با پوریا در دانشکده شیمی آشنا شده بودم. قدش بلند بود، موهای بلندِ قهوهای تیرهاش را پشت سرش جمع میکرد و با شلوار جین آبی و بلوز آستین کوتاه سبز، دلبری بود برای خودش بین آن همه دختر که آمده بودند شیمی بخوانند و مثل خود من نمیدانستند چرا، خیلی بعدتر فهمیده بودم نیمیشان بعد از تمام کردن شکافتهای اتمی و فرکانس پیوندهای یونی رفتهاند و در مسیر دیگری ادامه دادهاند. او و آنها را اینطور به یاد میآورم.
در دو ترم اول تقریبا هیچکس پوریا را در دانشگاه نمیدید. به جایش دقیقا میدانست کدام کافه اسپرسوی بهتری دارد یا کدامشان هاتچاکلت را بیش از اندازه شیرین میکند. جا به جای همه کتابفروشیهای آن اطراف را میشناخت، میدانست در کدام قفسه چه کتابی دارند و چه کتابهایی را هرگز نخواهند آورد. لبخند کجی که انگار روی صورتش دوخته بودند کیفیتش را تغییر میداد و گویی جهانی را به آن سوی مرزهای حقیر بیپایان میبرد. او را اینگونه به یاد میآورم.
سال بعدش اما همهچیز جور دیگری بود. آن ریشخند از لبهاش رفته بود. دیگر کلاسی نبود که جای خالی پوریا را به رخ ماهایی بکشد که هیچ درسی را از دست نمیدادیم و آزادیمان را به اتمها و میدانهای گرانشی میفروختیم. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده بود، هیچکس نمیدانست در آن چشمهای عسلی دوخته شده به تختههای پر از فرمول چه میگذرد، هیچکس نمیدانست پوریا را کدام سِحر کشانده بود به زندانهای تاریک اسیدها و بازها و ترکیبهای عجیبی که بوهای عجیبی میدادند و میتوانستند در میان دانستن و ندانستن تا همیشه نگاهت دارند..
کمی بعدتر بود که در کلاس شیمی معدنی، در میان آن همه یون سکوتی شکست که خوردههایش از آن سالها تا هنوز با من است. کنار پنجره نشسته بود، او را اینگونه به یاد میآورم، نور زرد خورشید روی گونهاش برجسته شده بود، چیزهایی در دفترش مینوشت و هر چند دقیقه یکبار در موبایلش چیزی تایپ میکرد. در این لحظه بود شاید، یا لحظههای بعدترش که پیرمرد باوقار و دانشمند دانشکدهمان برگشت به سمتش و با صدایی که هرگز از او نشنیده بودیم فریاد زد و موبایل پوریا را هتک حرمت به خود خواند و از او خواست کلاس را ترک کند.
بیست و یک ساله بودیم، جوان و پرشور. فکر میکردیم سالها باید از بازنشستگیاش گذشته باشد، اما هربار در دفترش مینشست و به کوههای پشت دانشگاه نگاه میکرد و میگفت "کجا بروم؟ اینجا خانهی من است." و ما از عشق میلرزیدیم. آن روز اما همهچیز فرق داشت. بعد از رفتن پوریا درس را ادامه نداد و خودش هم رفت و روی تخته نوشت پانزده دقیقه استراحت.
***
یک هفتهای گذشت، جلسه بعدی را زودتر از همیشه به کلاس رفتیم. پیرمرد در کلاس بود و به تخته خیره نگاه میکرد. نگاه ما هم برگشت به همان سمت، چیزی روی تخته بود که استاد را میخکوب کرده بود، اینجور که "رهایمان کن استاد، زیرا در جهان کسی هست که یک لبخندش میارزد به تمام علم تو در همه کتابهای کهنهات" پوریا کنار پنجره نشسته بود، سرش پایین بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد که صدای پیرمرد بود که آن بهت را شکست:" خوشحالم که در میان شما مردی هست هنوز که عشق را میشناسد".
بعد از آن سالها دیگر پوریا را ندیدم. فقط دوستی یکبار به من گفت که دکتریاش را در شیمی تمام کرده و یک آزمایشگاه کوچک دارد و برای خودش کار میکند. ازدواج نکرده بود و آن لبخند هم دیگر نبود.. خوشحال شدم برایش؟ نمیدانم. به شکلی از او فکر میکنم که در خاطرم مانده است.. سرخوش، آزاد، عاشق، من او را اینگونه به یاد میآورم.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.