وقتی صحنه زندهست، من هم زندهام
توصیف لحظات شورانگیز تماشای تئاتر
میدونی چرا پیش تراپیست نمیرم؟ شاید اول فکر کنی بخاطر پولش، ولی نه... من همون پول رو میدم میرم تئاتر میبینم. دلیلش شاید برات قانعکننده نباشه. شاید با خودت بگی تراپیست برای هر آدمی لازمه مخصوصاً کسی که جَوونه و داره توی این روزگارِ عجیب و پر از زشتی زندگی میکنه؛ ولی برای من، دیدن صحنهی تئاتر، اجرا شدن نمایشنامهها با قلمهای مختلف توی سالنهای نمایش، میتونه سازِ زندگیم رو برای مدتها کوک کنه. میتونه دنیای قشنگی رو بهم هدیه بده. غرق شدن بین تماشاچیها، ورود به دنیای جدید برای چند دقیقه یا حتی چند ساعت، قهوههای بعد از نمایش، گفتگو با کسایی که اون اجرا رو دیدن، همگی میتونن دلایل کافیای برای این موضوع باشن. حداقلش از نظر من.
چند روز پیش رفتم یه اجرایی رودیدم اسمش «مالی سویینی» بود. تنها، همراه با خودم! اینو باید بگم که من بیشترِ تئاترهای زندگیم رو تنهایی دیدم و با این موضوع هیچ مشکلی هم ندارم. بیشتر از اینکه برای دیدن خودِ نمایش هیجانزده باشم، ذوق رفتن به تالار وحدت رو داشتم. اون معماری باشکوه و حیرت انگیزش آدمو طوری غرق خودش میکنه که یادت میره از کجا اومدی و قراره بعدش کجا بری! حدس میزدم که با نمایش کم نظیری طرفم و خب، حق با من بود. مگه هنرمندی هست که دلش بیاد توی همچین مکان مُجللی اجرا داشته باشه و اثرِ ضعیفی تحویل بده؟
اما جایگاه بالکن سالن، مخصوصاً گوشههاش، اصلاً جای مناسبی برای دیدنِ تئاتری که از قضا بازیگرِ مورد علاقت هم در اون بازی میکنه، نیست؛ حتی اگر به قیمتِ از دست دادن اون اجرا باشه، نباید پولت رو بسوزونی بخاطر اینکه صرفاً فقط اون جایگاه گیرت اومده و ارزون تر هم هست. بالاخره که میخوای دست توی جیبت کنی، حداقل صندلیای رزرو کن که دیدِ بهتری به صحنه داشته باشی و تا جای ممکن از اون نمایش خاطرهی بدی برات به جا نمونه. اما خب، مالی سویینی استثنا شد برام. خیلی نذاشت بابت این موضوع ناراحت بشم و -به قولِ معروف- از دماغم در بیاد! انقدری که حظ کردم از امکانات صحنهی تالار وحدت و استفادهی درست و بهجای کارگردان از اونها که بعد از تموم شدنِ اجرا، جز تشویق و تحسین، اجازهی کارِ دیگهای به خودم ندادم! هیچ غُری نداشتم که بزنم، هیچ نقدِ بدی نداشتم که داخل سایتها منتشرش کنم. چقدر خوبه که وقتی گروهی سعادتِ اجرا توی یکی از بهترین سالنهای کشور نصيبش میشه، انقدر خوب و دقیق ازش استفاده کنه و نمایش مطلوبی رو ارائه بده. این برای منی که زندگیم با تئاتر سپری میشه، خیلی باارزشه.
موقعِ تماشای اجرا، از اون بالکن لحظاتی به مردم نگاه میکردم. احساس خانواده بهم دست میداد. با اینکه هیچکدوم از اون آدمها رو نمیشناختم، ولی انگار خانوادهی دوم من رو تشکیل میدادن. همه، با این بینش که تئاتر برامون تجربههای دوست داشتنی میسازه، دورِ هم جمع شدیم؛ خیره به صحنه و چشم انتظار دیدنِ نمایشی زیبا. همه با هم همزمان بعد از تموم شدن نمایش، به افتخار خلق این لحظات دست میزنیم و عوامل روی صحنه و پشتِ صحنه رو تشویق میکنیم. همینه که به من حسِ خانواده رو میده! اینکه از اون نمایش خوشمون اومده باشه یا نه، بستگی به سلیقه و دیدگاهمون داره اما همین که کنارِ هم یک اثرِ هنری رو تماشا کردیم، میتونه برام خیلی لذت بخش باشه. واقعا فرقی برام نداره همراه با کسی تئاتر ببینم یا نه چون هیچوقت در سالنِ تئاتر، احساس تنهایی سراغ من نمیاد.
وقتی از سالن میام بیرون، هنوز صدای اون تشویقها توی گوشمه. انگار یه دنیای دیگهای رو پشت سر گذاشتم. تئاتر منو به جایی میبره که واقعیت و خیال با هم ترکیب میشه، جایی که میتونم خودم رو پیدا کنم. جایی که انگار همهچیزش، از دکور گرفته تا دیالوگها، شده بود یه تیکه از زندگیِ خودم. هر کلمهای که بازیگرها گفتن، هر نوری که تابید، هر سکوتی که برقرار شد، من رو بیشتر به این دنیا پیوند داد.
بعدش که راه میافتم سمت خونه، تو دلم میگم: «چی بهتر از این که یه شب رو توی دنیای یه نفر دیگه زندگی کردی؟» این چیزیه که تئاتر بهم میده. پر از لحظههایی که تو هیچ جای دیگه پیداش نمیکنی. شاید یه روزی برسه که دیگه نتونم برم تئاتر، ولی میدونم تا اون موقع، هر بار که پامو میذارم تو سالن نمایش، دارم رویای واقعیِ خودمو زندگی میکنم. گاهی وقتا با خودم میگم اگه تئاتر نبود، شاید اون وقت میتونستم به تراپیست فکر کنم! شاید همین حس تعلقی که به من میده، همین جمع شدن کنار آدمایی که مثل خودت عاشق این دنیا هستن، باعث میشه همیشه برگردی. انگار یه جایی داری که هر وقت دلت گرفت، میتونی بری و یه گوشه از خودتو پیدا کنی.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.