VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

tanhasedaast

@tanhasedaast

نویسنده

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

آن لحظه‌ها، جوانی ما بود

یادکردی از نوروز و خاطرات کودکی

مثل وقتی که پیش از جشن عروسی، تولد یا دورهمی، برنامه‌ریزی می‌کنیم و تهیۀ لیست مهمانان و خریدهای مورد نیاز، گاه از خود مراسم، حس و هیجان بیشتری دارد، برنامه‌های پیش از تحویل سال مثل خانه تکانیِ مرسوم، خرید میوه، شیرینی و لباس تا جایگزینی مثلاً یک پادری نو به جای پادری کهنه، همین حس را دارد و حال و هوای عید را به خانه می‌آورد. برای ما که کودک بودیم و نه می‌دانستیم قیمت ریال و دلار چقدر است و نه زلفمان به دنیای سیاست گره خورده بود، این برنامه خلاصه می‌شد در این که همراه مادر به بازار برویم و کفش و لباسی بخریم و برخلاف حالا که به خانه نرسیده از جنسی که خریده‌ایم، پشیمان می‌شویم، خریدهایمان به دلمان بود و عاشق آن‌ها می‌شدیم.

یکی از این معشوقه‌ها پارچۀ چهارخانۀ قرمزی بودکه مادر قبل از عید، از بازار خریده‌ بود. پارچه‌ای که برخی اضلاع خانه‌هایش را هاشورهای سفیدی تشکیل می‌داد که‌ در جاهایی در زمینهٔ پارچه محو می‌شد و درجایی دیگر این خطوط سفید به هم می‌پیوست.

خاله شازده، دخترِخالۀ بزرگم بود، خاله درخیاطی عجله‌ای برای دوختن نداشت. با خونسردی اما مهارت، سرانجام پارچه را به لباسی تبدیل می‌کرد و آن را تحویل می‌داد. برای همین مادر از یک ماه زودتر، پارچه را از بازار تهیه کرده بود.

خاله آن سال عید برای من و خواهرم، لباس متحدالشکلی دوخت. تونیک مانندی با آستین‌های پفی و دو جیب چین‌دار در انتهای لباس از پارچه‌ای با جنس متفاوت اما همرنگ با آن دوخته شده‌بود و چون پدرم اعتقادی به دامن پوشیدن دختربچه‌ای نداشت که مدام درحال بازی فیتال و داژبال با پسر، دخترهای کوچه و محله بود، زیر آن شلوار می‌پوشیدیم.

روز اول عید، مادر سفرهٔ بزرگی در اتاق پذیرایی پهن می‌کرد و ظرف شکلات‌خوری مخصوص را از کمد بیرون می‌آورد، کاسه‌ای که تنه‌اش خروسی زرد رنگ و درش کلۀ خروس با تاجی قرمز بود. تا بقیه خوشمزه‌جات را روی سفره قرار بدهد. ما لباس‌هایمان را پوشیده و دست به سینه کنار سفره نشسته بودیم، منتظر ورود اولین مهمان.

خروس

بعد که حوصله‌مان سر می‌رفت و از دست به مُهر بودن آجیل و شیرینی‌ها خسته می‌شدیم، درطول اتاق با حفظِ حریم وسط که همانا سفرهٔ گسترده بود، بالا و پایین می‌رفتیم و ناخنکی به هر ظرف می‌زدیم.

پدر، منتظر ورود مهمان، کنار سفره می‌نشست. ما دیگر کیف‌های کوچک رنگی‌مان را هم روی شانه انداخته بودیم و با کفش‌های پاشنه تق‌تقی می‌دویدیم و مثل آهنگرهای بازار کهنه (۲)، موزاییک‌های حیاط را چکش‌کاری می‌کردیم و با لباس‌های نو نوارمان هر گوشه‌ای از خانه را به تصرف ذوق و شوق کودکانه‌مان درمی‌آوردیم. گویی ابر و باد و خورشید و فلک در کار بودند تا ما هم بعد از هزار بار بو کشیدن از جعبۀ کیف و کفش عیدمان، همراه با طلوع اولین روز فروردین و ورود خورشید به برج حمل بدرخشیم. دور باغچهٔ حیاط می‌دویدیم. باغچه‌ای که بعد از کلی رسیدگی و کود دادن، فقط تنها درخت به بارنشسته‌اش، درختِ کُنارِ نسبتاً بلندی بود که یادم نمی‌آید، میوۀ شیرینی هم عمل آورده باشد وگرنه در طبیعت‌گردی نوروزی با خاله‌ها و برو بچه‌هایشان، وقتی بزرگتری، درخت کُنار را شَک می‌داد (۱)، این‌طور گروهی به سمت ترق‌ترق افتادن کُنارها در لابه‌لای علف‌ها و گندم‌های سبز شدۀ عید، گوش نمی‌خواباندیم تا گرای کُنارها را بزنیم و به آن نقطه حمله‌ور شویم.

درخت کنار

پدر، منتظر ورود دایی‌رضا بود؛ پدر بهش می‌گفت: خولو حجی. دایی پدرم که همۀ بچه‌ها مشتاقانه منتظر قدم رنجه‌اش به اتاق و نشستنش در کنار سفره بودند. بزرگی که‌ خودش به دیدن کوچکترها می‌آمد، او همیشه عیدها می‌آمد، شاید چون پدرم، مادرش را وقتی خیلی کوچک بوده از دست داده و دایی رضا این تنها پسرِ بازمانده از خواهرِ جوانش را خیلی دوست داشت.

دایی‌رضا موقع رفتن، بچه‌ها را از کوچک تا بزرگ صدا می‌زد و اسکناس آبی رنگی به هر کداممان می‌داد. نمی‌دانستیم مبلغش چقدر است اما می‌دانستیم عیدی پر و پیمانی می‌دهد. پدر همان موقع با تأکید می‌گفت که‌ از خولو تشکر کردید؟ وما به نشانۀ تشکر سری می‌خماندیم و اسکناس را که در صفحۀ شطرنج عیدی‌هایمان شاه بود، در کیف کوچکمان که به همین منظور، یعنی گرد کردن عیدی‌ها همه جا مثل عضوی جدا نشدنی به همراه داشتیم، جا می‌دادیم و از آنجا تا حیاط می‌دویدیم.

حیاط بدون کنار

کودکی‌های ما هرچند خیلی زود، در گیر و گرفت انقلاب و آوارگی‌های جنگ، رنگ عوض کرد و ما غوره نشده مویز شدیم اما خاطراتمان از همان دوران کوتاه، شیرین و تلخی‌های آن دل‌گزا نبود؛ شاید هم هنوز موریانه‌های تردید، کلبۀ خیالی ما را از درون ویران نکرده‌بود!

روزهای اول عید که سپری می‌شد خانوادۀ عمه‌ام از سربندر می‌آمدند و این شروع فصل جدیدی در تعطیلات بود. مادر سفرهٔ عید را جمع می‌کرد و موقع ناهارهای دسته‌ جمعی، سفرۀ سبز پاستیلی را که عکس چلوکباب و گوجه با رنگ‌آمیزی اغراق شده‌ای جا به جا رویش چاپ شده‌بود، می‌انداخت و ما بچه‌ها در وعده‌هایی که ناهارمان کباب نبود، خورش‌ها را به نیت کباب می‌خوردیم.

دید و بازدیدها که تمام می‌شد، سیزده بدر را با رفتن به سردشت یا علی‌ شلگهی درمی‌کردیم. مردها و پسرها به شاخۀ جاندار درختی که از زمین ارتفاع داشت، تابی می‌بستند و بالشی بعنوان نشیمنگاه، وسط تاب می‌گذاشتند و بعد شوخی‌ها و خنده‌ها با هیجان معلق ماندن پاهایمان در هوا اوج‌ می‌گرفت. با هر بار که تاب با قدرت دست مردانه‌ای به عقب کشیده می‌شد و با شیطنت مضاعفی رها می‌شد، جیغ زنان و دختران همراه با بوی بهار نارنج فضا را پر می‌کرد. یکی هم درآن میان فریاد می زد که نترس! پاهایت را بالا نگه‌دار، و تو سوار بر آن ارابهٔ نامطمئن در میان شعاع‌های نور خوشید که از لابه‌لای درختهای کُنار و اوکالیپتوس بیرون زده بود در هروله بودی.

بعد ناهار و چای. کسی پشت قابلمهٔ غذایی که دیگر خالی و شسته شده بود ضرب می‌گرفت و آوازهای محلی شاد می‌خواند و چند تایی بی ادا اصول، آن وسط می‌رقصیدند.

هرچند این خوشی‌ها با بزرگ‌تر شدنمان دچار ناخوشی‌ها، رنج از دست دادن‌ها و نابه دلخواه‌هایی شد که ما اغلب نقشی در به وجود آوردن خیلی از آنها نداشتیم اما هنوز هم آن نقطه‌های نورانی در ذهنمان سوسو می‌زنند.

آیا آن کودکی‌های ساده بی‌ بمباران اطلاعاتی از هر دست، بی ارزش‌گذاری‌های معمول این روزها، آیا آن یله‌گی و رهاشدگی بدون دانستن میزان بدهکاری یا قرض و وام پدرانمان از ما کودکانی شادتر نساخته بود؟

آیا کودکان ما هم نقطه‌های نورانی در ذهنشان سوسو می‌زند؟

آیا این آگاهی که به دنبال خود گوشه‌گیری و تنهایی را برایشان به ارمغان آورده است آنها را کودکانی پیشروتر از ما ساخته است؟

هیجان بازی مافیا می‌چربد بر هیجان برخورد دمپایی هنگام بازی هفت سنگ به کتف و کمر و فرار با پای برهنه برای دریافت نکردن ضربهٔ دوم؟

 شاید بله و شاید خیر و یا این‌که…

تن و جان فرزندان ایران، بی رنج و تهدید، باگفتار، کردار و پندار نیک از هر گزندی در امان باد!

آن لحظه‌ها که روح درآن‌ها

مثل نگاه آهوی کوهی

بر دشت و بر گریوه رها بود

آن لحظه‌ها،جوانی ما بود. (دکتر شفیعی کدکنی)


۱- شَک دادن: درمعنی تکان دادن درخت کُنار برای ریختن میوه آن که در اصل واژه‌ای انگلیسی است ولی بعنوان واژه‌ای محلی شناخته‌‌ می‌شود.

۲- بازارکهنه: نام بازاری در شهر دزفول

۳- گریوه: تپه یا پشته

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.