از دلتنگیها
نامها ونشانها
امروز گویندۀ اخبار میگفت که تو با هفت میلیون نفر دیگر در جهان، در یک گروه قرار گرفتهای. هفت میلیون نفر! نه فقط هم گروههای وطنی، نه، بلکه مشترکِ یک گروهِ هفت میلیونی شدهای از سراسر دنیا، با هندویی که در رودخانۀ گنگ، آب تنی میکند برای شفا، با دوچرخهسواری که در تور ایتالیا رکاب میزده و از کنار برج پیزا عبور میکرده و میبیند دیگر نفسش بالا نمیآید یا با زنی از گروه مختلطِ کُر زوریخ در دامنههای آلپ.
میبینی چه هیجانانگیز است؟! حالا تو کلاست خیلی بالا رفته مرجان! تو با هفت میلیون آدم، همگروه شدهای، با لهجهها، زبانها و عقاید متفاوت.
در سالروز گسترش ویروس کرونا از ووهان چین، چشم بادامیهای لعنتی، خفاش خورهایی که باعث گسترش کرونا به کل جهان شدند، تو جهانی شدهای. تصور کن، همان ساعتی که تو در این گوشۀ دنیا، مانتو شلوار سرمهای یا شاید خاکستری طوسیات را با مقنعه و کفش طبی میپوشیدهای، کارمند لوور هم داشته حاضر میشده که برود موزه و بعد، همزمان در دو گوشۀ دنیا، سوار مترویی شدهایدکه در یکی بهطور حتم، جای سوزن انداختن نبوده است.
لابدکارمند موزۀ لوور به عادت هر روزه از کنار تصویر مونالیزا رد میشده، صاحب همان لبخند چندلایه و تو هم، قدم به مدرسۀ معصوم میگذاشتهای، خانم سهرابی، معلم پایۀ اول.
آخ! مرجان من، قربان آن قلب مهربانت، آن پردههای لرزان اشک توی چشمهایت وقتی این در و آن در میزدی تا با مساعدت دوستان مشترکمان بستههای غذایی تهیه کنی، بدهی دست مادر غمگینی، دخترک منتظری و پدر شرمندهای که جیبش بدجوری خالی شده بود.
همه میگفتند که مرجان بگوید ف، منیژه تا فرحزاد را میخواند، من خوانده بودم که منصور هم سنگ تو نیست، شب تولد آناهیتا وقتی مادر و دختر داشتید می رقصیدید و من داشتم فیلم میگرفتم، منصور از آشپزخانه آمد بیرون، معلوم بود زیاد از حد خورده، با ریتم ترانه دم گرفت و لودگیاش با این و آن گل کرد، نگاهم کردی و دلخورانه لب بهدندان گرفتی.
حالا هم انگارنهانگار که اتفاقی افتاده باشد، نه خانی رفته و نه خانی آمده.
چند روز پیش از سردلتنگی، رفته بودم آناهیتا را ببینم، پدرت رنجور و دلشکسته میگفت که کرونا باید جان مرا میگرفت نه جان مرجان را.
کیسههای مواد غذایی را هم بردم به همان آدرسهایی که در دفترت نوشته بودی، نمیخواهم کار تو نیمه تمام بماند یا شاید نمیخواهم این تنها رشتۀ باقیمانده ازحسِ حضورت گسسته شود؛ اما همه چیز افسار پاره کرده است مرجان!
آمدهام کافه نادری، به هوای همصحبتی با تو. دلم لک زده برای خوردن املت دونفره با زیتونهای تزئین شده روی بشقاب، وقتی قهوهات را مزهمزه میکردی و بعد با انگشتان کشیدهات خط ابروها را صاف میکردی و شلال سیاه موها را پشت گوش میانداختی. کنار دیوار مشاهیر یا به قول تو آدم حسابیها مینشستیم، کنار آن همه چشم و گوش و زبان، با حرارت از آخرین کتابی که خوانده بودی حرف میزدی و یا فیلمی که بهتازگی دیده بودی و میگفتی که بدون سانسور است، حتماً تو هم ببین؛ حرفی برای گفتن دارد و دربارهٔ جهانی شدن یا نشدن ادبیات داستانی معاصر با حرارت حرف میزدی.

خیلی حرفها دارم مرجان، هر روز در خلوتم سرریز میشوند همراه با خشم و اشک که چرا تو؟ روزگار یک زندگی عادی یا یک مرگ قهرمانانه به تو بدهکار است. تو با آن سر پرشور! نبودی که در بطنِ سالهایِ بعد از کرونا قرار بگیری، حیف شد! چه حرفها برای گفتن داشتیم من و تو! اینطور مردن خیلی زور دارد به خدا!
مونالیزای من، با آن غم جمعی و دیرینه در گوشهٔ لبهایت؛ به دیرینگی نقش حک شده بر کوزهٔ ری در بوفکور هدایت، میخندیدی و میگفتی: منیژه، هدایت دارد به حرفهای ما گوش میدهد از گوشۀ دیوار کافه نادری.
حالا تو با هفت میلیون نفر جان دادۀ کرونا در یک گروه قرار گرفتهای، شاید تنها فرق تو با بعضی همگروهیهایت این باشد که تو در یک زیر گروه دیگر، یعنی؛ کسانی که بدون دریافتِ اولین دوزِ واکسن، جان دادهاند، قرار میگیری. یک هفته بعد از مرگ تو بود، وقتی ریهات دیگر یاری نکرد و برای همیشه خاموش شدی، سرانجام اجازه ورود واکسن (اسپوتنیک وی) داده شد و مردم در هر گوشهٔ شهر صف کشیدند. این حرف شاعر که چقدر ناگهان دیر می شود، جملۀ ترند این روزهای ما شده، پر هستیم از این دیر شدنها، از این آوار شدنها، از این مظلومکشیهای بی پاسخ.
نوشتهات درباره آوارهای این چنینی بود، درباره مرگ مردی در حمام، وقتی داشته آواز میخوانده و خبر نداشته که قرار است با بمبی در روز آخر جنگ کشته شود. میخواندی و نفسهایت به شماره میافتاد و من محو خواندنت میشدم. میگفتی که مزِۀ ملس صلح با تلخ کامی مرگ، تا ابد همراه بازماندگان آن مرد است. خبر نداشتی که قرار است خودت قربانی یکی از این آوارهای پیشبینی نشده بشوی که همیشه برای رخ دادنشان غمگین بودی. امروز تو با هفت میلیون نفر کشته شدهٔ کرونا در جهان همگروه شدهای، آسوده باش دیگر، تو جهانی شدی! در یک گور پر از آهک در خلوت یک گورستان.

مرجان عزیزم کاش میتوانستم در زمان دخل و تصرف کنم، خلاف زمان حرکت کنم، با هم برویم مرکز بهداشت، آستینت را بالا بزنی و دوز اول واکسن را دریافت کنی، یک ساعت بعد زنگ بزنم، سراغت را بگیرم، شاید بگویی تب داری یا حالت تهوع و سرگیجه داشته باشی احیاناً، و من بگویم که جای نگرانی نیست، کمی استراحت کنی خوب خوب میشوی. کارمند مرکز بهداشت گفت که اینها همه طبیعی است؛ اما آنچه تا ابد چهرهاش طبیعی و واقعی نمیشود، مرگ است. هیئت مرگ است که هر بار اراده خود را به شکلی به رخ میکشد.
دمنوشی که سفارش داده بودم یخ کرده، کافه نادری به دلم نمیچسبد این بار، خستگی به تنم ماسیده است و زمان مرا به اکنون، اکنونی که در آن بودن، برایم دلچسب نیست، وصل میکند. در ذهنم میخوانم: ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز.
سر میچرخانم، تعدادی کتاب شعر و داستان روی میز کنار گرامافون، چیده شدهاند؛ ماهی و جفتش، واهمههای بینام و نشان، تولدی دیگر و…
زیر نگاه رندانۀ ابراهیم گلستان که گویی خودش را به ندیدن زده است، کتاب ماهی و جفتش را ورق میزنم، کمی از خردههای نانِ توی بشقاب برمیدارم و در آبگیر ماهی میریزم، ماهی کوچکی که جفتش را گم کرده است.
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.