VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

thehealerofthewords

@thehealerofthewords

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

حبابی که خودم باید برای خودم می‌ساختم

آخرین اردویی که در دوران مدرسه رفتم، سفری به دریا بود که آشتی با دوستی ارزشمند را به من درونگرا هدیه داد

دریای زیبای بوشهر
دریای زیبای بوشهر

پارسال برای اردو به بوشهر رفتیم. اولین باری بود که بدون والدینم انقدر از خانه دور می‌شدم.

یادم نیست چقدراشتیاق داشتم؛ مثل همیشه شب قبل، مشتاقانه لباس های سفر را روی تخت می‌چیدم، کنارشان دراز می‌کشیدم و خواب تا صبح از چشمانم گریزان بود؟ 

اما درعوض نگرانی‌های دهشتناکم به خوبی یادم است...

من آدم درونگرایی هستم و برخلاف مهارت‌های کم اجتماعیم دوست دارم اجتماعی باشم. آن موقع هم مثل الان از اختلال «باید حرف بزنم اما حرفی برای گفتن نیست» رنج می‌بردم.

نگرانی اولم به حقیقت پیوست و کسی نبود که دلش بخواهد توی اتوبوس کنار من بنشیند. درواقع برخلاف مخالفت‌های والدینم بخاطر وضع درسی اسفناکم، به اردو آمده بودم تنها به یک دلیل؛ اینکه با همکلاسی‌هایم صمیمی بشوم. طبیعتاً نگرانی بعدی این بود که چطور باحال باشم. می‌خواستم با آنها جوری خوش بگذرانم که به فراموش نشدنی‌ترین سفرعمرم تبدیل شود.

پری با اکراه کنارم نشست. او بذله‌گو و اجتماعی است. با خودم گفتم خب شروع بدی هم نبود چه کسی بهتر از پری؛ در کل مسیر رفت و برگشت پری تبدیل شد به تنها نکته مثبت که نمی‌دانم واقعاً حرف زدن با من برایش جالب بود یا فقط از روی همدردی این کار را انجام می‌داد. پری آدم خوبی بود اما من با مرور دوبارهٔ همه این‌ها، خودم را دلقکی در آن زمان می‌بینم که برای نگه‌داشتن تنها تماشاچیش دست به هر آب و آتشی می‌زند.

هشت ساعت مسیر رفت خسته‌کننده که هیچ نخوابیدم، صفر درصد موفقیت در ارتباط برقرار کردن با دیگران و حس تنهایی مطلق. نتیجهٔ همه‌ی این‌ها شد یک من پر از احساسات منفی که در خودش مچاله شده و درجایش کز کرده؛ وانمود می‌کند خواب است اما در خفا با بغضی زمخت دست و پنجه نرم می‌کند.

آرزو می‌کردم کاش اصلاً نیامده بودم!

وقتی به بوشهر رسیدیم، بلافاصله به کشتی‌سازی رفتیم. ناهار در سلف نظامی آنجا سرو شد. حسابی به کلاس بچه‌ها برخورد اما برای من خوشمزه‌ترین خورشت سبزی بود که به عمرم خورده بودم! طبق معمول هرگز شجاعت و زمان درست برای حرف زدن را پیدا نکردم تا با صدای بلند نظرم را اعلام کنم. زمانی که تته پته نمی‌کنی و توی جمع با کمال میل به حرفت توجه می‌کنند. متأسفانه این زمان برای درونگراهای کندی مثل من هرگز فرا نمی‌رسد...

هنگام بازدید از کشتی‌ها، از من یک پوستهٔ نیمه‌جان باقی مانده بود که میل به نبودن مدام وسوسسه‌اش می‌کرد تا خود را توی دریا بیندازد.

بعد از آن بدون هیچ استراحتی رفتیم تا از ساحل لذت ببریم! همه شروع کردند به بزک دوزک کردن خود. و من ساده که نه وسیله‌ی آرایشی به همراه داشتم و نه چیزی از آرایش سرم می‌شد به ریملی که پری برایم زد اکتفا کردم. از این همه تفاوتم با آنها سنگینی بیشتری در دلِ گرفته‌ام احساس کردم.

توقع داشتم در هوای سوزان جنوبی بوشهر ذوب شوم اما تا پایم را از اتوبوس بیرون گذاشتم انجماد تا مغز استخوانم پیش رفت. بله، هیچ لباس گرمی با خود نبرده بودم.

کمی بعد فهمیدم که این سوز سرما تنها از هوا نمی‌آید؛ جلوتر بچه‌ها بازو در بازو راه می‌رفتند باهم عکس می‌گرفتند و همکلاسیم کت گرمش را به یکی از من غریبه‌تر داد. مگر خودش سردش نبود؟ همانجا بود که متوجه حباب شدم. حبابی دلپذیر و صمیمی آنها را در برگرفته بود که در این یخبندان دل‌هایشان را گرم نگه می‌داشت؛ وقتی نزدیکش می‌شدم پسم می‌زد و وقتی به زور واردش می‌شدم مرا بالا می‌آورد. مرزبندی عجیبی که نشان می‌داد آن افراد نه نیازی به پذیرش من دارند و نه علاقه‌ای. حبابی که از دوستیِ بخصوصی به وجود آمده بود و جای هرکسی نبود؛ آن هرکسی من بودم که نه با آنها تشابهی داشتم و نه تفاوت مجذوب کننده‌ای.

در مسجدی خوابیدیم. آنجا دیگر تحمل نکردم؛ زیر پتو به اشک‌هایم اجازه دادم آزاد شوند.

روز دوم برای ناهار دم یک رستوران ساحلی توقف کردیم. یک تومن خرجی به من داده بودند و سالاد سزاری که چشمم را گرفته بود قیمتش یک سوم این پول بود؛ نخوردمش، پولم را نگه‌داشتم برای خرید رفتنی که فکر می‌کردم نقطهٔ عطف این مسافرت و منجی ذهنم از این خاطره افتضاح خواهد بود. دروغ چرا درنهایت منم دختر مادرم هستم. در گوشه‌ای از ذهنم، غذا خوردن در یک رستوران گران را آن هم در سفر، یک گناه غیرقابل تصور و نابخشودنی می‌دانستم.

 به بازار نرفتیم.

نیمه‌شب بود که برمی‌گشتیم. در مسیر برگشت نیز مانند رفت، بچه‌ها توی اتوبوس می‌رقصیدند درحالی که آنها از دقایق پایانی نهایت استفاده را می‌کردند من به خواب رفتم. اصلاً اهل رقص نیستم اما دلم می‌خواست امتحانی بکنم اما چون یک ترس نهادینه داشتم از اینکه ممکن است فیلمش پخش بشود و... چالش را نپذیرفتم؛ هرچه گذشت انجامش سخت‌تر شد

از خواب که بیدار شدم بچه‌ها هنوز داشتند می‌رقصیدند؛ نخوابیده بودند و جوری پایکوبی می‌کردند که انگار دربرابر غم و خستگی نفوذناپذیرند. چیزی به ذهنم رسید هرچند دیگر دیر بود؛

جلوی ضرر را هرکجا بگیری منفعت است.

 از کجا باید شروع می‌کردم؟ شاید از همان اولش؟

شاید هنگامی که پری مجبور بود کنارم بنشیند، باید به جای قایم شدن پشت او، بلند می‌شدم و کمی ناشیانه قر می‌دادم.

 و بعد به جای دلقک‌بازی تا راضی باشد از اینکه کنار من نشسته، باید می‌خوابیدم تا انرژی داشته باشم.

شاید باید می‌رفتم با آنها که حس خوبی به من می‌دهند نه آنهایی که دوست دارم حس خوبی به من بدهند! آنهایی که به ما حس خوبی می‌دهند، به ما احساس ناکافی بودن را القا نمی‌کنند و در به اشتراک گذاشتن حباب‌شان خسیس نیستند.

شاید باید ان سالاد سزار را می‌خوردم.

در نهایت شاید باید از بودن با خودم لذت می‌بردم؛ می‌گویند بهترین دوست آدم خودش است! دردناک است و دلخواهم نیست اما حقیقت تلخ است.

شاید این‌طور می‌توانستم از عظمت ان کشتی‌های غول‌پیکر حض کنم و از سخنان راهنما چیزی بیاموزم.

می‌توانستم از دیدار دوباره با دریا روحم را جلا دهم و از پابرهنه راه رفتن روی ماسه‌ها کیف کنم.

می‌توانستم شهری را که اولین بار به آن پا گذاشته‌ام بهتر رصد کنم درحالی که لایه‌ای از احساسات کشنده بیناییم را مختل نکرده بود.

وقتی کسی حاضر نبود حباب دوستی‌اش را با من به اشتراک بگذارد، باید خودم دست به کار می‌شدم و با نیروی محبت و دوستی با خود، حبابی کوچک و امن برای خودم می‌ساختم.

ما متوجه نیستیم اما زمانی‌ست که حتی در چشم دیگران نیز درخشان‌تر جلوه می‌کنیم؛ زمانی که احساس ناکافی بودن را نادیده می‌گیریم و درمقابل اجازه می‌دهیم اعتماد به نفس و محترم شمردن خود در آسمان آبی وجودمان اوج بگیرد.

کمتر از یک ساعت به پایان سفر مانده بود، ایستادم؛ وقتی تعادلم برقرار شد سعی کردم دست و پاهایم را هماهنگ و موزون با آهنگ تکان بدهم...

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.