VM

دهکده اندیشه‌ها
تعامل اندیشه‌ها، راهی مطمئن برای تغییر

yeshin

@yeshin

متولد پاییز 1372 طراح، تصویرگر و نویسنده فارغ‌التحصیل کارشناسی مهندسی معماری و کارشناسی‌ارشد پژوهش هنر فعال در حوزۀ داستان‌نویسی، اسطوره‌شناسی . . .

comment
bookmark
more-options
comment
bookmark
more-options

هدف تیرهای زرین و سربی اروس

نگاهی به اسطوره عشق، نفرت و منطق

تصویرسازی شبح اپرای پاریس/ تصویرگر: یگانه شیخ‌الاسلامی

گاهی فکر می‌کنم یک جای کار عاشقانه‌هایی که سال‌ها زیر گوشمان زمزمه کردند و داستانشان را میان انواع و اقسام شعر و نثر شرح دادند، می‌لنگد. با خودم می‌گویم عشق اگر عشق باشد، در هر وضعیتی می‌تواند از معشوق یک شاهکار هنری و جذاب بسازد؛ یعنی فقط نباید در زیباترین و ایده‌آل‌ترین وضعیت دل به عاشقی سپرد و درگیر خال گوشۀ لب و تیر مژگان شد. اما تا به‌حال کسی ماجرای عاشقی را نوشته که دل‌بستۀ چشمان پف‌کرده، موهای وززده و لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ای شود که تنها در چشم او زیبا هستند؟ تا دلتان بخواهد در وصف گونه‌های سرخاب‌زده و چشمان سرمه‌کشیده شعر و غزل سروده‌اند. خودمانیم، ولی این‌ها تصاویری نیستند که یک عمر جلوی چشممان رژه بروند و دلمان را به زندگی گرم کنند. بالاخره رنگ آن سرخاب می‌پرد و «معشوق» واقعی از پس پردۀ زیبایی‌ها به ما خیره می‌شود. سؤال این‌جاست که در این وضعیت و حتی بدتر از آن هم می‌توان هنوز نام عاشق را یدک کشید و ادعای دل‌دادگی کرد؟


در اساطیر یونان، اروس، فرزند الههٔ عشق، خدای کوچک‌اندام و کمان به‌دستی‌ است که با تیرهای طلایی و سربی خود سرنوشت هر عشق و نفرتی را مشخص می‌کند. آپولو، خدای زیباروی هنر و موسیقی، همیشه او را به‌خاطر جثه‌اش مسخره می‌کرد و در جمع خدایان دست می‌انداخت. پس اروس که تصمیم گرفته‌بود حقش را کف دستش بگذارد و از او انتقام بگیرد، تیری زرین به قلب آپولو و تیری سربی به قلب دختر خدای رودخانه‌ها، دافنه، نشانه رفت. درنتیجه، آپولوی دلباخته در پی دافنه دوید و دخترک منزجر از او گریخت. درنهایت، دافنه از پدرش خواست که او را به درختی تبدیل کند تا از شر این عاشق سمج و قدرتمند خلاص شود. دافنه تبدیل شد به درخت برگ بو، اما حتی این تغییر هم چیزی از عشق و علاقۀ آپولو کم نکرد. خدای عاشق‌پیشه درخت را در قلبش کاشت و به همه اعلام کرد که از این به‌بعد، درخت برگ بو گیاه مقدس اوست و نشانی‌ است از عشقی یک‌طرفه و ناکام، ولی ماندگار و همیشگی!


کسی را می‌شناسید که وقتی پیژامه و بلوز گشاد بر تن کردید، به شما چشم بدوزد و از شدت علاقه و هیجان بزند زیر گریه؟ اگر صورتمان زخم شود و لکه‌ها و چروک‌های ریز و درشت جا خوش کنند روی پیشانیمان، چه کسی با چنان لذت و علاقه‌ای به ما چشم می‌دوزد که انگار شاهد رونمایی از مهم‌ترین اثر هنری داوینچی یا میکلانژ است؟ مخلص کلام، اگر هر کدام از ما تبدیل شویم به درخت برگ بو، چه کسی ما را در قلبش می‌کارد؟ نگویید این‌هایی که می‌گویم نیست در جهانند و از نشدنی‌ها هستند! زیاد می‌شناسم آدم‌هایی را که حتی بعد از سوختگی، نقص عضو، بیماری سخت و تصادف‌های شدید، عاشق ماندند و دست معشوقشان را لحظه‌ای رها نکردند. ولی راستی کدام شاعر در وصف چنین عشقی شعر سروده و کدام نویسنده برایش چند جلد رمان نوشته؟ تا بوده حرف از چشم بادامی و خال گوشهٔ لب و طره پریشانی بوده که کار را برای عشق و عاشقی راحت می‌کرده. شیرین شاهزاده زیبا و چشم‌درشت ارمنی بود که خسرو و فرهاد چاره‌ای جز عاشق شدن نداشتند و لیلی هم اگرچه می‌گویند چندان زیبا نبود، ولی جایی نگفتند که از دلبری کم داشت و کسی هواخواهش نمی‌شد.

وقتی نظر آفرودیت، الهه عشق، بر کسی می‌افتد و پسر کمان‌دارش را راهی می‌کند تا تیرهایش را به سمت این و آن نشانه رود، چیزی شبیه عشق در نگاه اول جرقه می‌زند. جرقه‌ای که می‌تواند پس از مدتی، شاید یک ساعت، چند روز، چند ماه یا حتی چند سال، خاموش شود یا گر بگیرد و جنگلی را به آتش بکشد. راستی، چه چیزی هیزم این جرقه می‌شود؟

در طول سی‌وچند سال زندگی خود، شاهد روابط عاشقانۀ بسیاری از اطرافیانم بودم؛ عمر بعضی‌شان به یک سال هم نکشید و برخی دیگر تا امروز به همان قدرت ادامه داده‌اند. اگر از من بشنوید، می‌گویم عشق در عین حال که زیبا و جذاب و خواستنی‌ است، برای ساختن یک عمر زندگی کفایت نمی‌کند. چیزی که این آتش را شعله‌ور نگه می‌دارد، واقع‌بینی و منطقی‌ است که هر لحظه هیزم به پایش می‌ریزد و در عین حال، ما را با واقعیتی از طرف مقابلمان روبه‌رو می‌کند؛ تصویری به‌مراتب تأثیرگذارتر از تیرهای سربی و طلایی اروس! اگر این منطق لنگ بزند و ما را با این واقعیت روبه‌رو کند که عمر عشق و عاشقی‌مان تمام شده، اروس و آفرودیت که سهل است، حتی زئوس هم نمی‌تواند از المپ پایین بیاید و دو نفر را کنار هم نگه دارد.

یادمان نرود فاصلۀ عشق و نفرت تنها یک تیر است که از کمان خدای کوچک بال‌دار رها می‌شود و بر قلبمان فرود می‌آید. زندگی واقعی شبیه هیچ‌کدام از فیلم‌های هپی‌اندینگ، رمان‌های کلاسیک انگلیسی، منظومه‌های عاشقانۀ عربی و فارسی و نمایش‌نامه‌های رمانتیک فرانسوی نیست. بعد از مدتی تمام آن بوسه‌ها، هدیه‌های غافل‌گیرکننده، قدم‌های زیر باران، قرارهای ناگهانی و نگاه‌های یواشکی تبدیل می‌شوند به خاطره و ما می‌مانیم با مسیری که یک قدم با عشق و قدم دیگر با منطق طی می‌شود. آن وقت است که معشوق سابق می‌شود همراه و هم‌راز و همسر همیشگی. کسی که در هر حال زیبا و خواستنی‌است؛ با ترک‌های بارداری روی پهلو و شکم، موهای سفید روی شقیقه‌ها، زخم‌ها و پینه‌های انگشتان دست و حلقه‌های تیرۀ زیر چشم. خدا قسمت همه‌مان کند چنین واقعیت شیرینی را! شاید آن موقع بفهمیم که ریشه کردن درخت برگ بو در قلب آپولو یعنی چه؛ یعنی دوستت دارم و کنارت هستم، حتی در وضعیتی که شبیه هیچ‌کدام از عاشقانه‌های مرسوم نیست.

comment
bookmark
|

نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.