درخت خاکستری
روایت روزی از زندگی یک بیمار دوقطبی...
پرستو نگاهش را از فیلههای طلایی که آنها را به گوشهای از بشقاب هدایت میکرد، گرفت و به پسرش دوخت. روی صندلی کنار پنجره، پاهایش را بغل کرده بود و به درخت بلندی که شیشه آن را قاب گرفته بود، نگاه میکرد.
کیان زمزمه کرد: «چقدر قوی بوده که تونسته تا اینجا بیاد بالا!»
پرستو حسرت عمیقی را از گوشه چشم پسرش دید. حدس زد باز دارد با خودش فکر میکند کاش او هم قادر بود رشد کند و به جاهایی که میخواهد، برسد. با لحن مهربانی گفت: «اون هم اولش زیر خاک بوده. یکم که بگذره تو هم میای بالا. بالاتر از همه درختهای دور و برت! تازه نگاهش کن. اون هم الان تو وضعیت خوبی نیست.»
کیان اما چیزی نگفت و چشمهایش را که حس میکرد این چند روز کوچکتر هم شدهاند را باز به درخت دوخت. پاییز سختی بود و درخت در رنج... درست مثل کیان. کیان همیشه معتقد بود انسان و درخت شبیه به هماند. در زمانهایی، سختیهای بزرگی میآیند. ولی اگر درخت ریشه و توانش را داشته باشد، به موقعاش شکوفههای زیبایی میدهد. مثل انسانهایی که بعد از سالهای سخت زیادی شکوفا میشوند.
مادر اجازه نداد او بیشتر از این غرق در فلسفه بافیاش باشد. گفت: «بسه چقدر نگاهش میکنی. غذات رو بخور. یخ کرد.»
کیان به سمت میز برگشت و با دیدن مخلفات روی آن، چشمانش برق زد. حرارت و مزه غذا باعث دلگرمیاش شد و خوبیاش این بود که در این افسردگی نابههنگام، خوردن غذای مورد علاقهاش میتوانست کمی او را سر حال بیاورد. اما زیاد طول نکشید که اشتهایش را از دست داد. آنقدر گرفته و غمگین بود که پرستو حتی یک کلمه هم نمیتوانست با او حرف بزند. از آن روزهایی بود که لبخند به لبش نمیآمد. دهانش به حرف زدن باز نمیشد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. جز این که آهنگهای غمگینش را گوش دهد و به جایی خیره شود. اما ناگهان سرش را بالا آورد و با گیجی پرسید: «امروز چند شنبهست؟»
- دوشنبه.
با خستگی سخن میگفت: «کی نوبت دکتر دارم؟»
- پنجشنبه.
صورتش جمعتر و غمگینتر شد. گویی روحش از درون مچاله میشد و او مجبور بود ظاهرا عادی و آرام باشد. زمزمه کرد: «حالا تا پنجشنبه چیکار کنم؟»
پرستو با ناراحتی نگاه به فرزندش کرد که چطور دارد با خودش میجنگد که جلوی او گریه نکند یا چیزی را نشکند. گفت: «میخوای بریم خونه مامانجوناینا؟ اصلا چند روز همونجا بمون.»
- نه. اونجا هم به درد نمیخوره. همه میرن روی اعصابم. بشقابش را پس زد و بعد از تشکر آرامی، رفت. تمام غصههای دنیا روی دل پرستو ریخت.
کمی بعد داخل اتاقش پیدایش کرد. از لای در دید که روی تخت، توی خودش مچاله شده و به روبهرویش زل زده. انگار که همه چیزش را باخته باشد. و کیان همینطور فکر میکرد. بعضی روزها به ته دنیا میرسید و این فکر را داشت که دیگر پلی نمانده که خراب نکرده باشد. چند روز پیش اما خوب بود. سرشار از انگیزه و انرژی، برای آیندهاش برنامه میریخت. این نوسانهای گاه و بیگاه حسابی امانش را بریده بود.
- بیام تو؟
چشمان نگران مادر دید که کیان چیزی نگفت. کاری هم نکرد.
پرستو که دلش میخواست کاری برای بهتر شد حال پسرش بکند، بعد از نوازشش گفت: «قرصهات رو میخوری؟»
کیان با بغض کمرنگی جواب داد: «نه. دیگه دلم نمیخواد قرص بخورم.»
- چرا فداتشم؟
بغضش شدت گرفت و زمزمه کرد: «من همش ۱۷ سالمه. چرا باید قرص بخورم؟ خسته شدم. عوارضش اذیتم میکنه.»
نگرانی مادر در صدایش مشهود بود: «خب اونطوری خوب نمیشی.»
ناگهان با خشم و ناراحتی گفت: «تو فکر کردی الان من خوبم؟ فکر میکنی الان که روزی چهار، پنج تا قرص مسخره میخورم حالم خوبه؟»
- نه. ولی آخه...
- ولی چی؟ بابا خسته شدم. حالم داره از این وضعیت بهم میخوره. یه روز خوبم، یه روز بد. دست خودمم نیست. نمیتونم این روحم رو، این ذهنم رو، این مغزم رو کنترل کنم. دوستهام میپرسن چرا یهو غمگین شدی؟ تو که خوب بودی تا دو دقیقه پیش. من چی بهشون بگم؟ بگم دوقطبیام؟ الان حالم خوبه و شادم ولی چند ساعت بعد ممکنه افسردهترین آدم دنیا باشم؟ مامان اینا نمیفهمن دوقطبی چیه. دوستام نمیفهمن، فامیل نمیفهمه، بابا که اصلا نمیفهمه، تو هم حتی نمیفهمی. هیچکس نمیفهمه بین زمین و هوا بودن چه حسی داره؟ دیگه داره از خودم بدم میاد.
پرستو که از دردهای عمیق پسرش گریهاش گرفته و پابهپای او اشک میریخت، برایش آغوش باز کرد. اما کیان داد زد: «ولم کن، برو بیرون.»
پرستو ماندن را جایز ندانست و او را با خود تنها گذاشت. مادر حتی درصدی هم نمیتوانست تصور کند داخل مغز پسرش چه آشوبیست که نمیتواند با بغلهای گرم همیشگیاش آرامش کند.
کیان سرش را گرفت و گریه کرد. همراه با دردی که در پیشانیاش میپیچید، حس میکرد روحش هم فشرده میشود. به خود گفت: «آخ کیان. تو کی انقدر آسیب دیدی؟ قرار نبود اینطوری بشی.»
او درد عمیقی را حس میکرد. و منشا آن درد، ترحم برای حال خودش بود. این که مجبور بود در نوجوانی، دورانی که کلی برنامه برایش داشت، داروهای دوقطبی بخورد و نتواند خلق خودش را کنترل کند. نتواند رابطههایش را کنترل کند. نتواند خودش را کنترل کند. تک تک این مسائل دردی روی روح کیان بود.
فکرهای متناقض امانش نمیدادند.
فکر میکرد ناکارآمدترین موجود دنیاست. ضعیفترین، شکستخوردهترین، آسیب دیدهترین.
احساس میکرد تمام دنیا با همه عظمتش دارد توی سرش جا میشود.
یادش افتاد چند سال پیش را که چقدر بهتر بود. برای رسیدن به اهداف کوچکش تلاش میکرد، معاشرت میکرد و آرزوهای بزرگ در سر داشت. اما حالا چه؟ الان چند وقتیست که درگیر است و رفته رفته بدتر میشود. هر چه جلوتر میرود، همه چیز را تیرهتر میبیند و یک فاصله بزرگ میان خودش و اهدافش احساس میکند. اما این فقط برای روزهایی بود که خلقش به سمت افسردگی میرفت. روزهایی که شاداب بود نمیشد جلویش را گرفت! و همین بالا و پایین شدنها اذیتش میکردند. همین که احساس ثبات نمیکرد و نمیدانست فردا قرار است در چه حالتی باشد، فشار بزرگی برایش محسوب میشد.
یاد حرفهای روانشناسش افتاد. وقتی که تستش را تحلیل میکرد، میگفت: «وضعیتت خوب نیست کیان. هنوز هم مثل اون موقعی هستی که اومدی پیشم. خیلی آسیب دیدی.» و همین باعث شد از ته دل برای خودش اشک بریزد.
آنقدر گریه کرد تا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. به رهایی تلخی رسید. باز به نقطهای خیره شد و مثل همیشه با خودش فکر کرد: «یه روز خوب میشم.»
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.