عید اومد، بهار اومد، اما خب... !
دم عید یاد ظرف آجیل خانهٔ مادربزرگم میافتم که البته یک خرده بعد از عید، دیگر هفت مغز نبود! با غیب شدن پستهها و بادامهایش، شبیه خانوادهای میشد که با سیلی صورتش را سرخ نگه میداشت!

ناصرالدینشاه «حول حالنا» را خوانده و آرام دست میکند در ظرف شیرینیخوری قاجاری. دانهای شیرینی در دهان میگذارد و همزمان لبخند ملیحی میزند که معلوم نیست از سرخوشانی آمدن عید است یا طعم مطبوع خوراکی! لحظهٔ تحویل سال است. یکی از درباریان آغاز سال ۱۳۱۳ هجری قمری را «به مبارکی و میمنت» اعلام میکند. مطابق با سال ۱۲۷۵ خورشیدی. همزمان اتابک اعظم با دل و جان، اسفند برای شاه دود میکند تا نظر نخورد. غافل از اینکه مقدر شده یک ماه و ۱۲ روز بعد، تیر طپانچه میرزا رضا کرمانی بر قلبش بنشیند تا او در تاریخ، شاه شهید لقب بگیرد. آن هم درست وقتی به مناسبت برگزاری جشنهای پنجاهمین سالگرد سلطنت خود به زیارت عبدالعظیم در شهر ری رفته. برخلاف روال، دستور هم داده که حرم هنگام زیارت، قرق نشود. یک تضاد عجیبی دارد این شادی نوروزی و مرگِ قریب الوقوع بعدش.
این یکی از نوستالژیک ترین فصلهایی است که دربارهٔ نوروز و لحظهٔ تحویل سال در سینمای ایران از مرحوم علی حاتمی به یادگار مانده. در فیلم «کمالالملک» محصول سال ۱۳۶۲. نقش شاه را زنده یاد عزتالله انتظامی بازی کرده و ردای کمال الملک بر قامت جمشید مشایخی نشسته. اتابک اعظم هم محمدعلی کشاورز است که من در عالم کودکی، فکر میکردم همیشه آن کلاه بلند قاجاری را روی سرش دارد و حتی محض به هم نخوردن دکورش یا برای نگرانی از مؤاخذهٔ شاه، شبها هم با همان هیأت رسمی میخوابد!
نزدیک عید که میشود از این دست تصویرهای سینمای خودمان دربارهٔ نوروز و حال و هوایش، خیلی در ذهنم تداعی معانی میکند. یاد خیلی از خاطرههای شخصیام از کودکی تا الان دربارهٔ عید میافتم. آن ظرف بزرگ آجیل با نقوشی از زنان و مردانِ اساطیری، در زمینهای از رنگهای فیروزهای و سبز روشن که مادر بزرگِ از دست رفتهام، تویش را پر میکرد از آجیل هفت مغز. آجیلی که البته یک خرده از عید که میگذشت، دیگر هفت مغز نبود! با غیب شدن پستهها و بادامهایش توسط مهمانان، شبیه خانوادهای میشد که با سیلی صورت خودش را سرخ نگهمیداشت. با این حال مادربزرگ قدیمی من در عین خلوص و سادگیاش، همه تخممرغها را در یک سبد نمیگذاشت! یعنی نصفی از آجیل را در نایلون خرید ذخیره و کنج کمد پنهان میکرد تا طی روزهای عید، ظرف را به اصطلاح امروزیها «شارژ» کند. همان نقشهای که برای شکلاتها هم میکشید. غافل از آنکه ما نوهها، دوشادوش و همپای مهمانان خوش خوراک، دقیقاً عاشق همان پستههای خندان، بادامهای قد کشیده خوشطعم و گردوهای شبیه مغز آدم بودیم! تا دخلشان را نمیآوردیم، ول کن نبودیم!
کاری هم به تذکرات و تشرهای پدر و مادرمان که «ندید بدید بازی درنیارید»، «کمی مراعات کنید»، «مگر خانهٔ خودمان نداریم» و این حرفها نداشتیم. نه که سرمان توی خرج و مخارج نبود، طبعاً گوشمان بدهکار تذکرات نبود. تازه آن وقتها، خیلی قدیم ندیمها هم نه ها، همین دو سه دههٔ پیش، وضع خیلی از مردم به ناگواری امروز نبود. اغلب دستشان به دهانشان میرسید و آنقدر بضاعت داشتند که دست بندهٔ خدای ندار دیگری را هم بگیرند.
راستی مادربزرگم یک پیشدستیها و نقلخوریهای باحال و قدیمی طوری داشت که صد تا نمونهٔ مد روز، پیشش کم میآوردند. از بلور و کریستال گرفته تا برنجی و برنزی تویشان پیدا میشد. مهمانان که از راه میرسیدند، لحظه سرو چای، با ورود استکان نعلبکیهای طرح شاه عباسی، اصلاً یک حالی بودم. یعنی روز اول عید که میز پذیراییشان را میدیدم، خودم را ناصرالدین شاه فیلم خدابیامرز علی حاتمی میدیدم بین این همه خوراکی و شیرینی رنگارنگ. در محاصرهٔ ظرفهای عتیقه و آنتیک با محتویات مانده اول از کدامشان بچشد. شکلات مغزدار شیر عسل آیدین بردارد یا تافیهای مکعبی بندانگشتی مینو که رویشان خورده بود «تافی کاکائویی کام». بخصوص وقتی از آن شکلات سکهایها که شبیه سکههای طلا بودند هم دست و دلبازانه توی ظرفها میریختند، آدم حس حضور در دربار شاهانه پیدا میکرد. انگاری انتظار داشتی شاه، حاتم بخشانه دست کند بین سکهها، مشتی بردارد و سمت تو پرت کند! یا نه! خودت را شاهی میدیدی که برای بندهنوازی، چند تایی سکه بین درباریان تخس میکند. در حالی که شیرینی را در دهان مزه مزه میکند. سبیلهایش را تابکی میدهد. خلاصه خیلی سرخوشانش است. اتابک اعظم هم برای خالی نبودن عریضه، شلوغش میکند و به دهلنوازان و سرنانوازان اشاره میکند که بنوازند و مجلس را گرم کنند. صدای توپ تحویل سال هم این بین شنیده میشود که در عین مهیب بودنش، بابت یادآوری لطیف آمدن نوروز صدای قشنگی میدهد.
همهٔ اینها نمیدانم اما چرا امروز دیگر رنگ «خاطره» گرفتهاند. دیگر انگار حسش نیست. نوروز هم آن قدیمترها قشنگ بود. بوی عیدی، بوی نو. البته دروغ چرا؟! دانستنش که میدانم. مهمترینش هم اوضاع اقتصادی است. دشوار شدن امرار معاش و غول وحشتناک گرانی که در سایهٔ بیتدبیریها، مدام دارد گندهتر از قبل میشود. شرایط وخیمی که خیلیها را به خاک سیاه نشانده. نوروز را کرده مایهٔ ناراحتی، چون خرج روی دست آدم میگذارد!
پل استر، نویسندهٔ مورد علاقهام در کتاب «دیوانگی در بروکلین» میگوید: «وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید میشوند. تا وقتی حکایت ادامه یابد، واقعیت وجود نخواهد داشت». حالا شده حکایت خودم. شاید از نوروز مثل سابق، مثل سالهای نه چندان دور گذشته لذت نبرم و کِیف نکنم؛ اما با خیال نسخههای قدیمیاش حالم بهتر میشود. چشم وا میکنی میبینی ناگهان دردها ناپدید میشوند! هرچند موقتی.
ضمناً تا یادم نرفته، پیشاپیش یا غیر پیشاپیش، عیدتان مبارک!
نظر یا دیدگاه خود را، راجع به این نوشته در این محل درج نمایید.